دوچرخه آبی از زمانی که به بلوغ رسیده ام، در گوشه انباری خاک میخورد. کنج امن تر است. برای هر دومان امن تر است. آنقدر در این گوشه نشسته ام که کوچک مانده ام. زیر میزهم جا میشوم. حتی در کمد. همان جای دنج. و کتابی کافیست. « آنقدر نخوان، سنگین میشوی. اگر مُردی، پدرت نمیتواند جنازه ات را به دوش کشد. کمرش میشکند. بلند شو. توکه ادعای استقلال طلبی و آزادی خواهی میکنی. بلند شو، برو بیرون. کسی ببیندت، شاید خوشش آمد.». «نه من از آنها خوشم نمی آید.». «تو فمنیست نیستی، ضد مردی...همه شان را مریض میخوانی.». «نه من فقط میترسم. میترسم از خیابان. از سکوت ظهر هم میترسم. ولی شور آزادی دارم.». «بدبخت، اگر بپری هم از ترس میمیری.»

پ.ن:
شکنجه ی پنهان سکوتت را اشکار کن امیگو.
-امیگو، نظرات خصوصی