وقتی صدرا بهم گفت: «تو نباشی کی طرف منو بگیره؟» دقیقا همین حس رو داشتم. همین تصویر.
[تو گرگ تر و وحشی تر و جنگجو تر از این صحبتایی] ـ نسترن ـ
امروز دوشنبه بود. گورستان، سکوتش آدم را خواب میکند. چطور تحمل می کنی این فراق را؟ چقدر خرافاتی! دوشنبه ها می آیی که تنها نباشد، یا تنها نباشی؟ پنج شنبه ها هم می آیم. هوا خوب است. بازی پرندگان، پریدن از سنگی به سنگ دیگر. چه وقت بازی است؟ مگر طبیعت است اینجا؟ گورستان است. گورستان!
زنی با مقنعه سفید رد شد. می لنگید. گوشه ای ایستاد. کفشِ پاشنه دارش را درآورد و به انگشتانِ پایش نگاهی انداخت، تاول زده بود. صورتش را نمی دیدم، اما مطمئنم در ذهنش به آب خنک فکر میکرد و دمپایی. مردی رد شد. نمی دانم، شاید زنی بود. موهایش بلند بودند. لخت و مشکی. صورتش را نمی دیدم. اما دوربین ها مردانِ مو بلند را زن تشخیص می دهند. شایدهم حق با آنها باشد. هیکلش که مردانه بود.اینبار من رد شدم. مغازه دمپایی فروشی از این فاصله هم پیدا بود. مغازه سیار بود البته. وانت دمپایی فروشی. بوی دمپایی پلاستیکی نو را حس نمی کردم ولی در مغزم پیچیده بود. امروز دوشنبه بود.
ولی دیشب معده ام درهم پیچید. روی سقف ماشین نشستم. کبوترها روی دیوار چرت می زدند. چشمشان که به من خورد با تعجب گردنشان را بالا آوردند. به آسمان شب نگاه کردیم، خالَش درخشان بود. بیشتر ازین هم داشت. امان از آلودگی! مخصوصا نوری. درباره چه حرف می زنم؟ خلاصه که دیشب معده ام درد می کرد. از بی اتفاقی به دیشب پناه آورده ام. موسیقی بی کلام گوش می دادم، وان دایرکشن، شجریان، و بن ای کینگ هم. اما نیازمند شنیدن صدای دریا هستم. چقدر کلیشه ای! به اندازه بوی باران.
امروز دوشنبه بود. به دوری کردن فکر می کردم. ولی هیچ جا خانه نمی شود. نگاهم در انتظار روی زمین کشیده می شود. لعنت! شلوارم خاکی شد.
«17 سالم بود که ازدواج کردم. بیشتر بخاطر فرار از خانواده. پدرم مذهبی بود. و حرف هایش زخم ایجاد می کردند از گلوله بدتر. پدرت مذهبی نیست ولی توهم فرار خواهی کرد. ازدواج می کنی و ... .» «نه! از خانه مردی به خانه مردی دیگر؟ هرگز. فرار نمی کنم. لیدر می شوم. همراهش می کنم.»
- زیاد بلندپروازی میکنی دختر. ولی روی زمینی. - چون من هنوز نپریده ام. آن هم به وقتش: those who think they know me, well they don't.بال هایش را بریدند
و آسمانم را گرفتند
روی زمین دنبالت می گردم
وقتی مامان خوابیده، لالایی میخونم:
باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم کاش میخوابیدم تو رو خواب میدیدممادربزرگ در آشپزخانه قند می شکاند. روی فرش قرمز گلدار، نشسته بود. پنجره باز بود و آشپزخانه روشن. کله های استوانه ای قند کوچک تر می شدند. و مادربزرگ بنای ماهری بود.
تق تق تق تق تق تقاز آشپزخانه صدا می آمد. رفتم. دیدم آشپزخانه پنجره ندارد. سرامیک دارد، فرش ندارد. مادربزرگ لبخند میزد. مادربزرگ لبخند میزد. لبخند میزد. با غم تمام، کودکی هایم را میجویم در آغوش مادربزرگ. حال مادربزرگ را از کجا بجویم؟
آدم وقت شناسی هستم. هر صبح، ساعت هفت، به قصد رفتن به مدرسه از خانه بیرون می زدم. همینکه قدم در کوچه می گذاشتم، دوچرخه سواری از کنارم می گذشت. سرما و گرماهم فرقی نمی کرد. هر روز می آمد. به سرعت رکاب میزد. چهره اش را هم نمی دیدم. فقط صدایش بود که باقی می ماند: « سلام خاله.» و منتظر پاسخ نمی ماند. هرچند، جوابش را می دادم :«سلام.» روزهای تعطیل هم از کوچه می گذشت. نشسته در اتاقم صدای رد شدنش را می شنیدم. و بی آنکه سر براورم زیر لب می گفتم: «سلام.»
آه از آن غم انگیز نگاهِ بی انتهایت!
که قهوه ات چنان تلخ است
فال آمد:
می میرم.
میخواهم به خوابم آیی، در آغوشم گیری و زمزمه کنی: همه چیز درست خواهد شد عزیزدلم...
اینجا نه بام شهر است، نه پشت پنجره یک آسمان خراش. از اینجا فقط کوچه پیداست و آسمان، بدون هیچ خراشی. شاید فکر کنی: چه بی ربط! اما این قاب توست، و دنیای من. سحرگاه می نشستم پشت پنجره به انتظار طلوع. می آمد و کمی که می گذشت تو قدم جا پای اون می گذاشتی. من گام هایت را می شمردم. صدایشان را تصور می کردم. و خودم را هم قدم با تو می دیدم. وقت هایی که با دوچرخه از کوچه می گذشتی هم رکاب تو نه، پشت دوچرخه می نشستم درحالیکه پیراهنت را محکم در مشت می گرفتم تا زمین نخورم. مبدات ابتدای کوچه مان بود. تو از مه شرقی پدیدار می شدی و سمت مقصدِ غربی می رفتی. تا زمانی که نقطه ای محو شوی، آهسته دنبالت می کردم. اگر دوربین می داشتم تو را ثبت میکردم ، قدم هایت را در عکس می شمردم و در جیبم می گذاشتم.
در یک سپیده دیگر صندلی را پایین پنجره گذاشتم و برای دیدنت آماده شدم. ضبط کاست خور کوچکم را در دست داشتم. می خواستم صدای گام هایت را ثبت کنم. تو آمدی. بر دو زانو روی صندلی ایستادم. هول زده پنجره را باز کردم. تا شکم روی پنجره خم شدم، موهایم از دو طرف صورتم آویزان شده بودند. البته که باد هم می وزید. دکمه ضبط را فشردم و دستم را پایین گرفتم. هرچه نزدیک تر بهتر. اصلا کاش به زمین می رسیدند. از زیر پنجره اتاقم گذشتی، بی آنکه مرا ببینی.
ولی تو شروع کردی به آواز خواندن. و صدایت باران بود. حالا هر روز بعد از محو شدنت در غرب، در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد. تو نمی دانی! آوازت کلام الله بود، همچون معجزه. و صدایت وحی که لحظه به لحظه نازل می شود، در پشت پنجره یکی از خانه های همان کوچه ای که هر سپیده دم از آن می گذری.
سوار قایق شویم
من پارو می زنم
دریاچه یخ زده
نه خشکیده
از همان جاده برگشتیم
همان راه رفته را
جیرجیرک خواب است
و کوچه مرده
کلبه پوسیده ولی پنجره باز است
پروانه پر نمی زند
دل بسته
به گُل؟
نه حتی به شمع
به خاک روی طاقچه
اصلا سوار قایق شویم و پارو نزنیم
من...
تو عزیزم
پارو نزن
دنیای قایق مرده
ولی آسمان هست
من به شب ایمان دارم
به تابش مهتاب
تنها
کف قایق می خوابم
تا یخ آب شود
و به غم سنگینش
تا باران ببارد
و تو دل بستی هنوز
به صبح و کلبه.
پ.ن: فقط بهانه ای بود برای یافتن عنوان.
کفش های آل استارِ سورمه ای روی سنگ فرش های پیاده رو کشیده می شدند. گام های خسته ای را درون خود داشتند و در امتدادشان، پاهای بلندی پوشیده شده با شلوار لی. بالاتر، پیراهنی با چهاردیواری های کوچک تنی ظریف را در آغوش می فشرد. که در هر خانه اش داستانی از آسمان پناه گرفته بود. آن گردن بلند و موهای نرمِ بلندتر، همه برای پسری بود که تمام کتابخانه های شهر را می گشت، قفسه ها، و کتاب ها را.
همان روز که آفتاب گرم می تابید ولی آبیِ آسمان حس خنکی می داد، کتابی در آخرین قفسه کتابخانه ای، کنار پنجره منتظر بود. با جلد کاغذی ساده ای که رنگ بنفشش اصلا خودنمایی نمی کرد. آسمان پاسخ داد و شد مقصد گام های خسته درون کتانی های سورمه ای.
کتاب را از میان دیگران بیرون کشید. بی نام بود. صفحه ای را به تصادف باز کرد و نزدیک صورتش برد. طبق عادتِ قبل از ملاقات، با بوییدن کهنگی برگه ها نفسی تازه کرد. آن کتاب کم حجمِ شعر، قدیمی و خاک خورده با روحی مبهم و کلماتی مشکوک، منِ دیگر است در جهان موازی، که فقط آن پسر خواند و فهمیدش. ازین پس تنهایی هم لذت بخش است. حتی بعد از دوباره نشستن بین کتاب های فراموش شده.
منِ دیگر هرچه که میتواند روح داشته باشد هست، مردی چهل ساله از گذشته یا ذره ای خاک روی تپه.
مناسبت ها یادم نمی مانند.
ولی هر روز که مادرم هستی روز توست.
سالروز اولین حس مادرانه ات مبارک!