آدم وقت شناسی هستم. هر صبح، ساعت هفت، به قصد رفتن به مدرسه از خانه بیرون می زدم. همینکه قدم در کوچه می گذاشتم، دوچرخه سواری از کنارم می گذشت. سرما و گرماهم فرقی نمی کرد. هر روز می آمد. به سرعت رکاب میزد. چهره اش را هم نمی دیدم. فقط صدایش بود که باقی می ماند: « سلام خاله.» و منتظر پاسخ نمی ماند. هرچند، جوابش را می دادم :«سلام.» روزهای تعطیل هم از کوچه می گذشت. نشسته در اتاقم صدای رد شدنش را می شنیدم. و بی آنکه سر براورم زیر لب می گفتم: «سلام.»