دریافت از تو:
"سال های بعد دقیقا یعنی کی؟
یعنی کدام بعدازظهر زمستان که باز به یاد من بیفتی، مثلا یک صدای دور، یک آهنگ آشنا که کسی درکوچه با سوت مینوازد.
این آهنگ آشنا تورا پرت کند به بعدازظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودی.کسی که قرار بود در سال های بعد خاطره ات شود.تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیاوری.
در سال های بعد که نمیدانم دلت چقدر برایم تنگ شده، و چقدر دلم برایت تنگ شده...
اصلا نمیدانم که آن لحظه ها واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره مانده است.....
منی که تمام زمستان را به دستکش و شال گردنم بدهکارم
و بعدازظهر های بی اتفاقی که قرار است سال های بعد خاطره شوند...مثل دیروزهایی که امروز خاطره است
و من نمیدانم که چرا اینقدر نگران سال های بعدم، که مبادا از یاد تو بروم و هیچ طلسمی در هیچ بعدازظهر سرد زمستانی بایک استکان چای داغ شکسته نشود.
گوش کن! انگار کسی در کوچه آهنگی را با سوت مینوازد که من و تو...
عاشق بودیم.
 "

ارسال از من:
"سال های بعد یعنی دقیقا ، همان بعدازظهرهای زمستانیی که با آفتاب ملایمش همنشین میشوم.
همان بعدازظهرهایی که از دل تنگی ، با تویِ خیالیِ ذهنِ خالی ام، حرف میزنم.
وقتی نسیم سرد، آن آهنگ دور و آشنا را ، به گوشم میرساند،
به جای من ، کتاب شعرم را ورق میزند و زمزمه میکند،
مرا پرت میکند به همان بعدازظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودم.
با یک استکان بلورینِ داغ شده از تلخیِ چای که نمیتوانست طلسم یخ زده انگشتانم را بشکند،
منتظر تو بودم.
تویی که حتی، شاعرِ هر دو بیتی هایی که میخوانم هم ، نمیدانست، قرار است مضمون شعرهایش تو باشی.
گوش کن! انگار کسی شعری را هم آوا با سوت آشنای کوچه ها میسراید که من و تو...
عاشق بودیم. 
"


مدتی اس به بیخبری عادت کرده ام. آنقدر بیخبرم از تو، که گمان میکنم واقعا جدا شده ایم. آخر امروز، نه دیروزِ حجر است، بلکه دنیای تکنولوژی است. بیش از حد دور نیافتاده ایم؟ نگران نباش، عادت کرده ام. هم به بیخبری، هم به دلتنگی. دیگر حسش نمی کردم. نمی کردم، چراکه امروز "دلتنگی" هایمان را یافتم و داغم تازه شد. حسش چنان است که گویی لحظه ای پیش رفته ای و از همین حالا دلم شروع کرده به بی تابی.

از بعد از ظهر زمستانی نوشتی که در آن منتظرت خواهم بود و دلتنگ. از سوتی که نواخته میشد و ساعت خواب رفته ام را جایگزین. از طلسم سرد و چای داغ. ولی حالا شب تابستانی است. سوتی نواخته نمی شود. پرحرفی های ساعتِ بی خوابم، خواب را از چشمانم گرفته. طلسم سردم را هم گرمای تابستان درهم شکسته. ولی چایم سرد شده و من دلتنگم در میان نامه هایِ تاریخ گذشته مان.

 تایپ میکردیم و میفرستادیم برای هم. ولی حرف هایمان را کاغذ باید میشنید و دلش برایمان ضعف میرفت. حالا هم دارم حرفهایم را برایت تایپ میکنم. و میدانم از زیر نگاهت هم نمیگذرد. شاید آنقدر برایت بی اهمیت شده باشم که حتی نامه ترس هایمان از دلتنگی برای یکدیگر در آینده ای نامشخص، را هم یادت نیاید. یادت نیاید که چقدر پر از احساس بودی آن لحظه که برایم می نوشتی. چقدر اضطراب داشتی وقتی آن را برایم سِند میکردی. و چقدر ذوق میکردی وقتی که پاسخش را از ته دل می دادم.

راستی، واقعا جدا شده ایم؟ آخرین کلامت را یادم هست که گفتی:«خوب بمون.». ولی این شبیه خداحافظی برای همیشه، نبود. نه که بلاتکلیفی برایم مهم باشد. نه! واقعا مهم نیست که اواخر اسفند ماه هستیم یا اوایل شهریور! سکوتم را که برهم میزند، تا یادآورت باشد؟ سوت آشنا یا ساعت پر سروصدایم؟! مهم نیست اگر آخرش نفهمیدم از هم جدا شده ایم یانه؟! هنوز عاشقم هستی یانه؟! دوستیم یا غریبه؟! مهم نیست. همینکه بی پایان بمانیم، تا ابد یادآور توست.