اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

۹ مطلب با موضوع «عشق» ثبت شده است

فال شیرین

آه از آن غم انگیز نگاهِ بی انتهایت!
که قهوه ات چنان تلخ است
فال آمد:
می میرم.

۲۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۳۲ ۱ نظر
هدایت

هوای روی تو دارم، نمی گذارندم

آن برهوت کف اقیانوس
اگر بتپد 
و امواج به آسمان برسند
خود دریا هم زنده نخواهد ماند
اگر بخواهی
نه کشته می شویم
نه دستگیر
گم می شویم
در آب 
باقی را به موج بسپار
ما را به آسمان می برد.

۰۹ تیر ۰۲ ، ۰۶:۲۵ ۴ نظر
هدایت

تا چه رسد به من؟!

شکر که زنده ام. نفس میکشم. و آهِ خرخره ام.
شکرِ این حواس؛ تصویر غم، بوی غم، طعم غم، صدای غم، جنس غم.
شکر برای طلوع که دق میدهد و غروب.
شکر خدایا! شکر برای گِله ام. که میشنویَش، محل نمیدهی و دست نمیکشم.

پ.ن: خدایا بلایم بزرگ شده و زشتی حالم از حد گذشته. 

۰۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۰۶ ۲ نظر
هدایت

رها

به آسمان فکرکن
به رسیدن به او
بوسه بر بی رنگی لبانش
نوازشِ نرمی چهره اش
و بترس از نرسیدن
یا مردن، کمی بعد از رسیدن
فکر کن
به لذت آبیِ او
تا باد را امر دهد
و تو را از زمین جدا کند.

۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۴۸ ۳ نظر
هدایت

دورتر از افق

 نفسم گرفت در این هوا.

چندبار گفتم اینجا جای من نیست؟

ولی تو فقط کافی است اراده کنی.

لعنت به هرکه بگوید نه.

بخواه که برسم به تو.

آسمانم، خودت میدانی بی تو چقدر غمم سنگین میشود.

به داد عشقِ پاکم برس، که در قفس گناهکارم دلش گرفت.

روا نباشد انتظارم را کور کنی و صدایِ بغضم را ساکت.

کاش دیوانه بودم
سیر می کردم آسمان را
و غلت میخوردم بر زمین
گلبرگم اینجا و عطرم آنجا.

j

۲۶ دی ۰۱ ، ۱۴:۴۱ ۲ نظر
هدایت

please, GOD, please

ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را جز در همه جا بیابی.

هر آفریده ای نشانه ی اوست اما او را نشان نمی دهد.

همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه آفریدگار باز می دارد.

ناتانائیل همچنان که می گذری ،به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ نکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست...

ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی دوست تر می دارم.

ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.

اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.

برای من خواندن این که شنهای ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!

در شگفتم ناتانائیل!تو خدا را در خود داری و از آن بی خبری!

او را ندیده ای چون او را پیش خود به گونه ای دیگر مجسم می کردی.

ناتانائیل!تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن،ناتانائیل یعنی باور نداشتن اینکه او هم اکنون حضور دارد.

ناتانائیل! زیبا ترین سرورهای شاعرانه آنهاست که از درک هزارو یک دلیل وجود خداوند به آدمی دست میدهد.

ناتانائیل بدبختی هر کسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد از آن خود می داند، اهمیت هرچیز نه به خاطر ما که به خاطر خود اوست، ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...

ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

از هیچ چیز جز درسی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر!

ناتانائیل! می توان به زیبایی به خواب رفت و به زیبایی از خواب برخواست، اما خواب های شگفت در کار نیست، و من رویا را تنها زمانی دوست دارم که حقیقت آن را بپذیرم، زیرا زیبا ترین خوابها هم با لحظه ی بیداری برابری نمی کند...

مائده های زمینی_ آندره ژید

۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۵ ۱ نظر
هدایت

دفتر سوم ۱۵۱

نمیدانم چرا حضرت رومی، چندوقتی است سخنش با من این است:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

تا میروم سمتش، اجازه سخن نمیدهد. می گوید:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

حتی وقت هایی که در پی کار دیگری هستم. جلویم ظاهر میشود:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

بعدا نوشت: دیروز کمی بعد از نوشتن این پست، چشمم به بلاگی خورد. همین که واردش شدم نامش به صورتم کوبیده شد:

تشنگی آور بدست

۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۵۲ ۳ نظر
هدایت

چیزی بگو!

سلام زیبا.

مدتی است که در سکوت نشسته ای به تماشا. نمیخواهی چیزی بگویی؟ آخر از مهربانیت بعید است. بعید است این گونه رهایم کنی در تاریکی. دستم را نگیری و با خود نبری. پناهم ندهی.

راستش می ترسم. می ترسم که دیگر مرا نخواهی. مدام با خود می گویم نکند قهر کرده باشی؟ ولی اگر چنین است، پس چرا هنوز نگاهت را نگرفته ای؟ آخر چیزی هم نمیگویی. هی می نشینم روبه رویت، قربان صدقه ات میروم. با بی قراری ازجایم بلند میشوم، دورت میگردم. من که خودم محتاج نوازشم. پس چیزی بگو.

دستانِ بزرگِ گرمت را دوباره بر سرم بکش. ببین موهایم را کوتاه کرده ام. از زیباییم که کم نشده؟ خوشگل تر شده ام؟ نمی خواهی چیزی بگویی؟ طلوع و غروب هم به نگاهم انس گرفته اند. روی لب هایم از تکرار نامت شکوفه زده. دستانم را از بس به سویت گرفتم، به آسمان رسیدند. نمی خواهی کاری کنی؟

ناامیدیم را می بینی و چیزی نمی گویی؟ نکند روی برگردانی! دلم را نشکنی ای مهربان.

۲۲ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۲۲
هدایت

آزادی

۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۹
هدایت