دریغ از یک اتفاق!

مثلا اتفاقی دیدنت

حالا که می‌خواهی بروی ازین شهر دلگیر

چشم‌هایم را با خود ببر

می‌خواهم تماشایت کنم

بس نبود همان چندبار دیدنت

یا از روی عکس بوسیدنت

پس لب‌هایم راهم ببر

قرار نیست دلتنگ شوم

دلم را بردی

جای خالیش را در سینه حس میکنم

ولی جانم بیقرار می‌شود

اگر کیفت سنگینی نمیکند

جانم را با خود ببر

ای من قربان اولین دکمه پیراهنت.