اگر از من بپرسی چه کار میکنی؟ میگویم فکر و اگر بپرسی به چه؟ میگویم به مژههایت...
امروز داشتم ریمل میکشیدم به مژههایم که همان لحظه یاد چشمهایت افتادم. مدتی پیش عکس چشمانت را به دوستم نشان دادم و گفتم نگاه کن! مژه داره... اوهم خندید و گفت خب همه آدمها مژه دارن. دیوونه شدی دختر؟!
راست میگفت. اما حقیقت این است که همین چیزهای عادی و پیش پاافتاده، که در وجود همه آدمها هست، در تو به شکلی دیگر است. انگار پرده چشم من برای اولین بار کنار رفته و توانایی دیدن این نعمت به من داده شده. انگار جهان را تازه میبینم و حتی مژههای خودم نیز برایم اعجازی تازه شدهاند. اینک، کوچکترین نعمتهای هستی، روح مرا به وجد میآورند.
هرگز آمد و شد آدمها را در زندگیام تصادفی و بیمعنا نمیدانم. به ژرفای وجودم باور دارم که هریک، چه بمانند و چه بروند، پیامی دارند، درسی نهفته در دلِ حضورِ خود.
مدتی است، با خود فکر میکنم، درسی که عشقم به تو باید به من بیاموزد، چیست؟ احتمالا قرار است زیبایی را به من نشان دهی؛ آنچنان که پیش ازین هرگز ندیدهام. حتی اگر آن زیبایی متعلق به سرخیِ یک جوشِ کوچک باشد. تو به من میآموزی که شکوه، در ذاتِ همین معمولیها نهفته است، فقط باید دیدگانِ دل را گشود.
حتی عشقو توو مهربونی و خوش بودنِ کنارش، نمیبینم
باید یه جاهایی پشت من باشه که هرکسی نخواد پشتم باشه اونجاها
یه جاها حتی خانواده پشت آدمو خالی میکنن و اون موقع از چشم میفتن
عشقت نباید از چشمت بیفته