هربار که به دست هایت نگاه کردی یاد من بیوفت. مثل نفس که میکشی خدارا شکر میکنی. یا عطش، وقتی آب مینوشی از حسین یاد میکنی. هروقت دستهایت را دیدی یاد من بیوفت. چون دستهایت را خیلی دوست دارم.
اگر عشق ورزیدن به این همه شکوه گناه باشد، بدون پشیمانی انجامش میدهم. تمام آرزوی من، گناه بزرگ من، این است که فقط یک بار... فقط برای یک لحظهء بیزمان، بتوانم دستهایت را بگیرم. میخواهم گرمای آن را حس کنم، استحکامشان را و بدانم که این پناه امن برای لحظهای به من تعلق دارد.
دستهایت را آنقدر دوست دارم، که حتی اگر قصدشان گرفتن جانم باشد، چه افتخاری بالاتر ازین که آخرین چیزی باشد که لمس میکنم؟ با آغوش باز پذیرایشان هستم. و حالا...تصور کن که این دستها، با آن همه قوت و صلابت، تصمیم بگیرند تا مأمن مهربانی شوند. تصور کن که بخواهند بر پوست من رقصی از عطوفت را تجربه کنند. درآن صورت، من چه میشوم؟