اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

۲۰ مطلب با موضوع «پریشان نوشته» ثبت شده است

صدرا

وقتی صدرا بهم گفت: «تو نباشی کی طرف منو بگیره؟» دقیقا همین حس رو داشتم. همین تصویر. 

۱۸ مهر ۰۲ ، ۱۱:۲۳ ۳ نظر
هدایت

بی اتفاق

امروز دوشنبه بود. گورستان، سکوتش آدم را خواب میکند. چطور تحمل می کنی این فراق را؟ چقدر خرافاتی! دوشنبه ها می آیی که تنها نباشد، یا تنها نباشی؟ پنج شنبه ها هم می آیم. هوا خوب است. بازی پرندگان، پریدن از سنگی به سنگ دیگر. چه وقت بازی است؟ مگر طبیعت است اینجا؟ گورستان است. گورستان! 

زنی با مقنعه سفید رد شد. می لنگید. گوشه ای ایستاد. کفشِ پاشنه دارش را درآورد و به انگشتانِ پایش نگاهی انداخت، تاول زده بود. صورتش را نمی دیدم، اما مطمئنم در ذهنش به آب خنک فکر میکرد و دمپایی. مردی رد شد. نمی دانم، شاید زنی بود. موهایش بلند بودند. لخت و مشکی. صورتش را نمی دیدم. اما دوربین ها مردانِ مو بلند را زن تشخیص می دهند. شایدهم حق با آنها باشد. هیکلش که مردانه بود.اینبار من رد شدم. مغازه دمپایی فروشی از این فاصله هم پیدا بود. مغازه سیار بود البته. وانت دمپایی فروشی. بوی دمپایی پلاستیکی نو را حس نمی کردم ولی در مغزم پیچیده بود. امروز دوشنبه بود.

ولی دیشب معده ام درهم پیچید. روی سقف ماشین نشستم. کبوترها روی دیوار چرت می زدند. چشمشان که به من خورد با تعجب گردنشان را بالا آوردند. به آسمان شب نگاه کردیم، خالَش درخشان بود. بیشتر ازین هم داشت. امان از آلودگی! مخصوصا نوری. درباره چه حرف می زنم؟ خلاصه که دیشب معده ام درد می کرد. از بی اتفاقی به دیشب پناه آورده ام. موسیقی بی کلام گوش می دادم، وان دایرکشن، شجریان، و بن ای کینگ هم. اما نیازمند شنیدن صدای دریا هستم. چقدر کلیشه ای! به اندازه بوی باران. 

امروز دوشنبه بود. به دوری کردن فکر می کردم. ولی هیچ جا خانه نمی شود. نگاهم در انتظار روی زمین کشیده می شود. لعنت! شلوارم خاکی شد.

«17 سالم بود که ازدواج کردم. بیشتر بخاطر فرار از خانواده. پدرم مذهبی بود. و حرف هایش زخم ایجاد می کردند از گلوله بدتر. پدرت مذهبی نیست ولی توهم فرار خواهی کرد. ازدواج می کنی و ... .» «نه! از خانه مردی به خانه مردی دیگر؟ هرگز. فرار نمی کنم. لیدر می شوم. همراهش می کنم.»

- زیاد بلندپروازی میکنی دختر. ولی روی زمینی.
- چون من هنوز نپریده ام. آن هم به وقتش:  
those who think they know me, well they don't.

۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۱:۴۲ ۷ نظر
هدایت

چنار بریده شده.

بال هایش را بریدند

و آسمانم را گرفتند

روی زمین دنبالت می گردم

۰۲ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۶ ۳ نظر
هدایت

گیسو حنایی

گیسو برید
و بر بلوط بست
باد می وزید
گیسوان تاب می خوردند
در فیلم ها تصویرت را می جویم
همه می خندند
و دست تو از گوشه ای پیداست
دستت
 که موهایم را می بافت
یا نشسته ای به تماشا
آخ که دلم پر می کشد برای آغوشت
کاش راکت تنیس را می انداختم 
و می نشستم در آغوشت

۰۶ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۱۴ ۱ نظر
هدایت

فقیر

میخواهم به خوابم آیی، در آغوشم گیری و زمزمه کنی: همه چیز درست خواهد شد عزیزدلم...

۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۲۰ ۷ نظر
هدایت

دیوارشکن

نیمکت ها را بشکن
که چمن کافی است.

پ.ن: فقط بهانه ای بود برای یافتن عنوان.

۲۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۶ ۳ نظر
هدایت

لذتِ آدم نبودن

منِ واقعی یا آرمانی؟ این همه عمر که گذشت، کم نیست. هنوز از بهار چیزی نگذشته و احساس خستگی می کنم. به خودشناسی هم که نرسیدم. تکه ابری شدم در همنشینی با آفتاب. اگر روی تپه بایستی، چشم در چشم می شویم. کافی است سرت را بالا بگیری. خیلی هم بالا نه! اصلا قله هم نمی شوم. همان تپه که رویش چمباتمه زدی و اینبار با سری پایین روی موجودات ریز متمرکز شدی. در جستوجوی چه؟ آرمان ها. کفش دوزکی روی شاخه ای گندم چرت ظهرانه می زد. و مورچه ای در تکاپو. حتی ریزتر، ذره ای خاک. ولی همچنان روی تپه. جزئی از تپه. در میان زاگرسیان که اوجشان به آسمان می رسد. محل همان ابر صمیمی، که فقط آدم نباشم.

۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۳۸ ۵ نظر
هدایت

لیاقت سگ نر

گوش ها حرکت لب ها را می بینند. و دل می ترسد از تاریکی اذهان که بیرون می تراود و نور رابا حرص می بلعد. تاریکی پر سر و صداست و هیچ نمی گوید. فقط صدای زنگ. زیــنــگِ بی انتها!

«چرا ازدواج نمی کنی؟ حتما یک نفر باید دختر بهت معرفی کنه؟ خودت کسی رو نمی شناسی؟»
«مگه من کجا میرم؟ یه نظامی ام که تو پادگانمون جز سگ ماده چیزی نمی بینم.»

مانند دیگر نَران روی مبل تک نفره گوشه پذیرایی نشسته بود. دستی بر موهای ریخته شده بر پیشانیِ بلندش کشید و آنها را زیر شال بنفشش فرستاد. گوش هایش صداهای زنگدار را می شنید ولی نگاهش... . از آنجا می توانست همه را ببیند و هیچ کار نکند. ملکه؟ نه! پادشاهی را می مانست. میخواست قدرتی باشد تا بر دهان تاریکی مهر سکوت بزند. مبادا لب باز کند و جهانش را دربر گیرد. ولی هیچ کار هم نکند، تاریکی دنبال راه فرار است.

 «بلند شو مثل بقیه دخترا توهم یه کاری بکن. خودتو نشون بده. ببینم امسال راهی خونه بخت میشی؟!»
 «خودمو نشون بدم؟ مگه مجلسِ انتخابِ کلفته؟»

تخت پادشاهی برود به درک! شد همان شمع که زورش به سنگینیِ ظلمت نمی رسد.


tell him that his lonesome nights are over

۰۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۵۶ ۵ نظر
هدایت

آن یار

نبض لبت بوسیدن دارد
کو آن یار که در آغوش کشد
اما؛ بوی نم باران.
۰۵ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۱۰
هدایت

پارکینسون

هیچ تهدیدی نیست. اما کابوس های ترسناک شبانه رهایش نمیکنند. اتاق دوازده متریش را قدم میزند. گلویش باز است و خشک. اضطرابی که وجودش را گرفته نمی گذارد یک جا بنشیند. کف دستانش عرق نکرده اما درون سینه اش را بخار گرفته. آفتاب درآن سرمای نگران کننده با خونگرمی مهمان اتاق کوچکش شده. و این موضوع بی قرار ترش میکرد. اینکه همه چیز آرام است. و هیچ تهدیدی نیست!

دانلود ویدیو

پ.ن: آخرین پریشان نوشته 1401. امیدوارم سال های بعد دلآرام باشه.

با وجودی بی قرار، هدایت.

۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۳۲
هدایت

بر این رویای ویران گریه کن

دو فنجان بلوری
از چای سرخ لبریز
قطره ای هم بچکد
و همچنان لبریز
شکاف نعلبکی همه را می نوشد
بی قند، تلخ تلخ، نیمه شب.
۱۱ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۴۶ ۲ نظر
هدایت

گم تر شدم

روزها نمی گذرند به سختی
و زندگی هوایی ندارد
جز تصویری از آینده
که آیینه هم شکست
چه بد شگون!
هنوز خودم را ندیده بودم
حالا هزار شده ام.

۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۲
هدایت

دلم از خیلی روزا با کسی نیست.

و حرف های نگفته ای که بارها و بارها در ذهنم مرورشان کردم تا فقط با تو بگویم.

ولی تو کیستی؟

۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۳۲
هدایت

نظام وظیفه اجباری

بعضی ها پا ندارند. تکلیفشان چیست؟

و چقدر دور است آن روز که بفهمند ارزش آدمی به شیوه گام هایش ربطی ندارد.

لابد انگشتان بی هنر لایق بردگی نیستند؟!

و دستان ضعیف، برازنده یک ضعیفه؟!

چراکه هنر باریدن از هر انگشتِ زن وظیفه غریزی اوست.

۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۲۵ ۲ نظر
هدایت

پاییز سعی دارد ادای بهار را درآورد.

هوای ابری و گرفته امروز، کدورتی که آسمون دارد و نمی که زمین، دلم را به هوس می اندازد. از همان هوس های کوچک و زودگذر. اتاق دوازده متریم را تاریک کنم و پنجره اش را باز بگذارم. از بیرون صدای سکوت بیاید، صدای رفت و آمد ماشین ها یا قدم های عابران. باد خنک دست پرده را بگیرد و برقصاند. روبه روی پنجره بنشینم، تکیه به دیوار، روی زمین فرش شده. و کتاب بخوانم. فرقی نمیکند چه کتابی، جدید باشد یا یکی از همان قبلی ها. در این پاییز خاکستری ظهرانه فقط کتاب میچسبد. شاید هم شعرهای بهاری سهراب، یا غم فاضل.

حس و حالم آرام است. مثل پاییز. ولی باران شلوغش کرده. هیاهوی سرم مدام در حال باریدن است. مانده ام تا به الان چطور سیل مرا با خود نبرده؟ کاملا متوجه خودم هستم. متوجه اینکه شور و شیطنتم چندسالی است که از واقعیت دور شده. هر چه مانده است یا از روی عادت است یا نقش بازی کردن. مثل قبل پرحرفی نمیکنم. یا کتاب هایی که میخوانم را با هیجان برای پدرم بازگو نمیکنم. از همنشینی با دیگران مخصوصا جمع های شلوغ بیزارم. اگرهم در موقعیتی قرار گیرم، میشوم منِ دروغین. ناامید هم نیستم. اتفاقا زندگی را بهتر درک میکنم. به همانجایی رسیدم که هیچ چیز اهمیت ندارد جز لحظه هایی که باید تنهایی استفاده اشان کرد و لذت برد.

عجیب شده ام! احتمالا اینها علائم دور شدن از نوجوانی است. به قول امیگو، نمیدانم.

ولی هر چه هست، بهار را بیشتر دوست دارم.

۱۲ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۷
هدایت

بارش عفونت

کرونا میبارد

و گردو غبار را می نشاند

عفونت بر زمین میلولد

پوستِ شهر تشنه قطره ای آفتاب.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۵
هدایت

دفتر سوم ۱۵۱

نمیدانم چرا حضرت رومی، چندوقتی است سخنش با من این است:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

تا میروم سمتش، اجازه سخن نمیدهد. می گوید:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

حتی وقت هایی که در پی کار دیگری هستم. جلویم ظاهر میشود:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

بعدا نوشت: دیروز کمی بعد از نوشتن این پست، چشمم به بلاگی خورد. همین که واردش شدم نامش به صورتم کوبیده شد:

تشنگی آور بدست

۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۵۲ ۳ نظر
هدایت

تو بخند، گوش بده، خیره بمان، هیچ مگو.

اگر از شما بپرسند :«رفیق ناب کیست؟» احتمالا بگویید :«رفیق روزهای خوب. رفیق خوب روزها.».

 لحظاتی هستند، که هجوم آدم ها را به زندگیم حس میکنم. زمان هایی که حوصله خودم راهم ندارم، چه رسد به دیگری. دوستانی که حتی فامیلیِشان راهم از یاد برده ام، سروکله اشان پیدا میشود. کاش فقط برای جویا شدن احوالم سخن بگویند، نه برای فضولی. تا اتفاقی می افتد، با حجم زیادی از آدم ها مواجه میشوم :«که بود؟ چه بود؟ چه کرد؟ چه کردی؟ و...». در این مواقع اشک نمی ریزم، بغض هم نمیکنم. ولی گریه، چرا!

شاید آرامشم را در تنهایی جستوجو میکنم، نه در حضور آدم ها. تنهاییم را که بگیرند، آرامشم مختل میشود. شایدهم زمانی که در خوشی و آرامشم، مرا در تنهایی رها میکنند. برای دیگران این چنین است که اطرافیانشان فقط در شادی ها همراهیشان میکنند و در غم و غصه رها. ولی برای من کاملا برعکس است. آدم های آشنا و غریبه در بدترین شرایط پیدا میشوند و روی مُخم رفت و آمد میکنند. میخواهند ببینند چه اتفاق عجیبی برای من و زندگی ام افتاده. آخر خیلی مهم است، میدانی؟!

با این حال تنهایی چیز دیگری است. فضایش گرم است. کتاب هست و مطالعه. دفتر هست و قلم. آدم دلش میخواهد هی بخواند و با وسواس دوباره بخواند. کتاب های دیگران را بخواند، بفهمد و اینبار خودش بنویسد. نوشته های خود را بخواند، اصلاح کند، خط بزند و پاک کند. حتی گاهی وقتها در آنچه نوشته می مانَد، انگار که اثر کسِ دیگری است و در آن تأمل میکند.

در تنهایی، تا ضعف نکنی به فکر خورد و خوراکت نمی افتی. صدای شکمت که بلند شد، قندی، نباتی کافی است، تا ساکت شود. به سکوت هم عادت میکنی. کوچک ترین صداها کُفرت را در می آورد ، که «کاش ناشنوا بودم.». ولی فایده ندارد. از دیگران حرف های زیادی میشنوی اگر تنها باشی؛

 

 

 

 

پ.ن:  حس میکنم ته نداشت. باید بیشتر مینوشتم، ولی حرفی نمونده بود.

۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۴۰
هدایت

دفتر افق

دفتری خواهم گرفت با جلد آبی.

نامش راهم افق میگذارم، که هم طلوع را در خود داشته باشد هم غروب را.

۱۶ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
هدایت

امید واهی

به امیدِ این همه امید واهی، هنوزهم امیدوارم.

۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۴
هدایت