اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

۱۰ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

کارون

سینه در دهان آب گذاشت: نرمیش را حس میکنی؟ فرزندم را باز گردان.

۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۸ ۳ نظر
هدایت

صدایی جامانده در آشپزخانه.

تق تق 
تق تق
تق تق

مادربزرگ در  آشپزخانه قند می شکاند. روی فرش قرمز گلدار، نشسته بود. پنجره باز بود و آشپزخانه روشن. کله های استوانه ای قند کوچک تر می شدند. و مادربزرگ بنای ماهری بود. 

تق تق
تق تق
تق تق

از آشپزخانه صدا می آمد. رفتم. دیدم آشپزخانه پنجره ندارد. سرامیک دارد، فرش ندارد. مادربزرگ لبخند میزد. مادربزرگ لبخند میزد. لبخند میزد. با غم تمام، کودکی هایم را میجویم در آغوش مادربزرگ. حال مادربزرگ را از کجا بجویم؟

۳۱ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۱۹ ۲ نظر
هدایت

رأس ساعت هفت

آدم وقت شناسی هستم. هر صبح، ساعت هفت، به قصد رفتن به مدرسه از خانه بیرون می زدم. همینکه قدم در کوچه می گذاشتم، دوچرخه سواری از کنارم می گذشت. سرما و گرماهم فرقی نمی کرد. هر روز می آمد. به سرعت رکاب میزد. چهره اش را هم نمی دیدم. فقط صدایش بود که باقی می ماند: « سلام خاله.» و منتظر پاسخ نمی ماند. هرچند، جوابش را می دادم :«سلام.» روزهای تعطیل هم از کوچه می گذشت. نشسته در اتاقم صدای رد شدنش را می شنیدم. و بی آنکه سر براورم زیر لب می گفتم: «سلام.»

۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۲ ۳ نظر
هدایت

صورتک

از پنجره دیدم

دختری

با ریش تراش پدرش صورت را می خراشید.

۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۱ ۳ نظر
هدایت

ای سیه مو

اینجا نه بام شهر است، نه پشت پنجره یک آسمان خراش. از اینجا فقط کوچه پیداست و آسمان، بدون هیچ خراشی. شاید فکر کنی: چه بی ربط! اما این قاب توست، و دنیای من. سحرگاه می نشستم پشت پنجره به انتظار طلوع. می آمد و کمی که می گذشت تو قدم جا پای اون می گذاشتی. من گام هایت را می شمردم. صدایشان را تصور می کردم. و خودم را هم قدم با تو می دیدم. وقت هایی که با دوچرخه از کوچه می گذشتی هم رکاب تو نه، پشت دوچرخه می نشستم درحالیکه پیراهنت را محکم در مشت می گرفتم تا زمین نخورم. مبدات ابتدای کوچه مان بود. تو از مه شرقی پدیدار می شدی و سمت مقصدِ غربی می رفتی. تا زمانی که نقطه ای محو شوی، آهسته دنبالت می کردم. اگر دوربین می داشتم تو را ثبت میکردم ، قدم هایت را در عکس می شمردم و در جیبم می گذاشتم.

در یک سپیده دیگر صندلی را پایین پنجره گذاشتم و برای دیدنت آماده شدم. ضبط کاست خور کوچکم را در دست داشتم. می خواستم صدای گام هایت را ثبت کنم. تو آمدی. بر دو زانو روی صندلی ایستادم. هول زده پنجره را باز کردم. تا شکم روی پنجره خم شدم، موهایم از دو طرف صورتم آویزان شده بودند. البته که باد هم می وزید. دکمه ضبط را فشردم و دستم را پایین گرفتم. هرچه نزدیک تر بهتر. اصلا کاش به زمین می رسیدند. از زیر پنجره اتاقم گذشتی، بی آنکه مرا ببینی.

ولی تو شروع کردی به آواز خواندن. و صدایت باران بود. حالا هر روز بعد از محو شدنت در غرب، در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد. تو نمی دانی! آوازت کلام الله بود، همچون معجزه. و صدایت وحی که لحظه به لحظه نازل می شود، در پشت پنجره یکی از خانه های همان کوچه ای که هر سپیده دم از آن می گذری.

پ.ن:    

۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۸ ۲ نظر
هدایت

امیدهای والا

ادامه مطلب
۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۴:۲۵ ۴ نظر
هدایت

چیزهای عجیب

یادم می آید سال ها پیش وقتی نوجوان بودم، یکبار مادربزرگم پس از شنیدن خبر عجیبی زیرلب گفت :«آدم که نَمیرد، همه چیز میبیند.»

 او الان آلزایمر دارد و من دیدم چگونه یک ساله شد.

۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۰ ۷ نظر
هدایت

رودخانه زیر پل قطار

چله تابستان بود. آفتاب گرمش که به تنت می نشست، به سرت میزد آب تنی کنی. روی سنگ و کلوخ های داغ شده از گرمای تابستان، قدم برمیداشت و هر از چندگاهی، به عقب نگاه میکرد. بچه ها دنبالش می آمدند. قبلا قول یک آب تنی حسابی در رودخانه زیر پل قطار را به آنها داده بود. حال وقت عمل بود. وقتی کنار آب رسیدند، دست به کمر زد و ایستاد. پلک هایش را به هم نزدیک کرد و چشمانش را چین داد، تا هم قرنیه چشمانش تنگ تر شود و دیدش را بهتر کند، هم از تیزی آفتاب کم کند. به عرض طولانیِ رودخانه نگاهی انداخت.

دوباره به عقب برگشت. بچه ها به او رسیدند. بزرگ ترین پسرش، ده سال داشت. دو پسر دیگرش، شیرزده بودند. یکی شان با آغاز مهر، می رفت کلاس اول و دیگری کوچک تر بود. مشک پر از هوا را از خانه آورده بود. شنا بلد نبود. مشک را باید زیر سینه اش میگذاشت تا راحت تر روی آب بماند. به بچه ها رو کرد :« هِ ایچه شنا کُنی. عُمقِش کمتِرَه. لباساتو هم خیس وی، عِو ناره. آفتاو حُشکِش کُنه.» «همینجا شنا کنید. عمقش کمتره. لباساتون هم خیس شد عیب نداره. آفتاب خشکش میکنه» و پیراهن مردانه آبی رنگش را درآورد. دمپایی هایش را هم همانجا کند. با رکابی، شلوار گشاد مشکی و مشک زیربغلش، به آب زد.

آب خنک بود و احساس سبکی داشت. جریان رودخانه خشن نبود. کمی جلوتر رفت. زمین پوشیده از شن و ماسه را کف پاهای برهنه اش حس میکرد. آب به بالای سینه اش رسیده بود. نیت غسل هم کرد و سرش را زیر آب برد و دوباره بالا آمد. از روی شانه اش به عقب نگاهی انداخت. بچه ها مشغول بودند، البته نگاه پسر کوچکترش راهم میدید و با لبخند جوابش را می داد. بجز سه پسرش، دختر نوپایی هم داشت.

با خانواده همسرش در روستایی در کوهپایه های زاگرس زندگی میکردند. در لرستان و نزدیکی خوزستان. چند سال بعد ازینکه ازدواج کرد، از عشایر و خانواده اش دل کند و به روستا آمد. همان روستایی که بیست، سی سال پیش پدرش به همرا بقیه چادرنشینان با نیروهای رضاشاه که سعی درمهار کردن نیروهای عشایر داشتند، درگیر شده بودند و چهل و پنج روز دربرابر نیروهای رضاشاه مقاومت کردند. پدرش میگفت خودش به تنهایی دوازده نفر از نیروها را که به آن ها شرطی میگفتند، یکجا در یک سنگر کشته. در آن زمان ایستگاه قطار را هم در روستا قرار دادند، به همین دلیل همیشه مورد لطف دولت قرار داشت. روستا هم مسجد داشت، هم درمانگاه و مدرسه. بجز بچه های روستای خودشان، بچه های عشایر هم در مدرسه روستا درس میخواندند.

با برادر همسرش مغازه ای را شریک بودند و جان مردم روستا بسته به آنها بود. حتی وقتی چادرنشینان بعد از زمستان برای کوچ آماده میشدند، لوازمشان را از مغازه آنها تهیه میکردند، به ییلاق میرفتند و پاییز سال بعد که بازمی گشتند، بدهی شان را تصفیه میکردند. کشاورزی هم میکرد، اما زمین را اجاره کرده بود.

نفسی گرفت و دوباره زیر آب رفت.

پسر کوچک تر سر بلند میکرد و پدرش را نگاهی می انداخت. میخواست از بودنش مطمئن شود. پدرش گه گداری زیر آب میرفت و دوباره سر بر می آورد. سمت برادران بزرگترش رفت. شلوارش را تا ران هایش بالا داده بود. تا زانوهایش هم در آب رفته بود ولی جرات نداشت مثل بقیه جلوتر برود. دوباره سمت نقطه ای که آخرین بار پدرش سر درآب کرده بود نگاه انداخت. انعکاس برق آفتاب چشم را میزد. پدر را نمی دید. چشمش به مشک در نزدیکی خودشان افتاد. شناور بود. قلبش هم. به سمت برادرانش دوید و اهمیت نداد که آب تا شکمش بالا آمد. با انگشت اشاره کوچک و تپُلش به مشک اشاره کرد و نفس نفس زنان داد زد :«مشک، مشک. عه بوعه؟» «...پس بابا (کجاست)؟»

 

۰۸ مهر ۰۱ ، ۰۷:۴۷ ۴ نظر
هدایت

قاب سرخابی

آفتاب درحال نشستن بود. رنگِ نارنجیَش به قرمز میزد. پاییز بود ولی هوای شهر بهاری. آخرین بار، قبل از رفتنَش، بازهم پاییز بود ولی هوای شهر تابستانی. برای تحصیلات عالیَش رفته و مدتی از زادگاهَش دور افتاده بود.

امروز به شهرش سلام میکرد. دلش برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود. برای همسایگانِ غریبشان، برای محله اشان. محله ای مرفه نشین که مردمش یکدیگر را نمی شناسند. البته خودش هم آدم اهل دلی نبود. ترجیح میداد کسی را نبیند و تنهایی را بهتر میدید. بیشتر میخواند، مینوشت و فکر میکرد. دوران دبیرستان هم، که سه چهارسالی بیش از آن نمی گذشت، از جمع های همکلاسی ها و شیطنت هایشان دور بود.

به سرخیابان که رسید، کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شد. قدم در فضای سبز محله گذاشت، و راه خانه را درپیش گرفت. هوا تغییرکرده ولی محله، همان بود. یاد محمد افتاد. پسر همسایه بغلیِشان. هروقت از دبیرستان برمیگشت، آقا محمد جلوی در خانه اشان نشسته بود. نشسته بود روی ویلچر. درخت های گل کاغذی با رنگ سرخابیِشان، دوطرف درِ خروجی خانه کاشته شده و به زیبایی پسرِ جوانِ ویلچرنشین را قاب میگرفتند. اگر از جِلوِه خانه های مدرن و بزرگ آن محله صرف نظر کنیم، تنها زیبایی خالص محله، قاب محمد بود. صرف نظرهم نکنیم، بازهم سرخابی خالص آن محله، محمد بود.

مادرش با مادرِ آقا محمد، که دوره میانسالیَش را هم پشت سرگذاشته بود، رفت و آمد و سلام و علیک داشت. از مادرش شنیده بود محمد، بیست سالی از او بزرگ تر است. ولی چهره جوانش آدم را گول میزد. چشمانِ آبی رنگش که با عینک دسته باریک طلاییش قاب گرفته شده بود، میگفت در اوایل جوانیش به سر میبرد. وقتی شیفت عصر از مدرسه به خانه بازمیگشت، آقا محمد را میدید که با لبخند سلامش میکرد. و اوهم سری در جواب تکان میداد.آن زمان با خودش میگفت :«شاید روزی از نزدیک با او حال واحوالی کنم. حرفی بزنیم و شایدهم دوست شویم.» آخر او هم مثل خودش، دورش خلوت به نظر می رسید. ولی هیچ وقت این فرصت را به خودش نداده بود. 

با این افکار به آسمان نگاهی انداخت. آقا محمد عادت داشت غروب ها بیرون بیاید. قبلا نوجوانی دبیرستانی بود، ولی حال دانشگاه میرفت و در آداب معاشرت پیشرفت کرده بود. به قولی وارد جامعه بزرگ تری شده. پس از او انتظار رفتار بهتری میرفت. حتما با محمد آشنا میشد. عادت هایش را خوب به یاد داشت. محمد وقت اذان به داخل خانه اشان میرفت. پس تا اذان نگفته بودند باید به خانه می رسید و او را می دید. نمی دانست چرا؟ ولی دلش میخواست به محمد بفهماند که او بازگشته. با قدم های بلندی وارد کوچه شد. وقتی به وسط کوچه رسید، ایستاد. خانه بعدی، خانه خودشان بود. ولی خانه روبه رویش خانه آقا محمد. بنرهای سیاه تسلیت به دیوارهای خانه نصب شده بودند و درخت های گل کاغذی، کم پشت. کسی هم در قاب سرخابی، روی صندلیِ چرخدار ننشسته بود.

« آقا محمد، راه رفتن را بلد نبود. ولی سختی راه او را آزار داد. او با آویختن داری از آسمان بلندش، دار فانی را وداع گفت.»

 

 

 

پ.ن: پروردگارا، برناتوانی جسمم و نازکی پوستم و نرمی استخوانم رحم کن. <دعای کمیل>

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۷ ۲ نظر
هدایت

نامه هایمان کاغذی نبود.

 

دریافت از تو:
"سال های بعد دقیقا یعنی کی؟
یعنی کدام بعدازظهر زمستان که باز به یاد من بیفتی، مثلا یک صدای دور، یک آهنگ آشنا که کسی درکوچه با سوت مینوازد.
این آهنگ آشنا تورا پرت کند به بعدازظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودی.کسی که قرار بود در سال های بعد خاطره ات شود.تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیاوری.
در سال های بعد که نمیدانم دلت چقدر برایم تنگ شده، و چقدر دلم برایت تنگ شده...
اصلا نمیدانم که آن لحظه ها واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره مانده است.....
منی که تمام زمستان را به دستکش و شال گردنم بدهکارم
و بعدازظهر های بی اتفاقی که قرار است سال های بعد خاطره شوند...مثل دیروزهایی که امروز خاطره است
و من نمیدانم که چرا اینقدر نگران سال های بعدم، که مبادا از یاد تو بروم و هیچ طلسمی در هیچ بعدازظهر سرد زمستانی بایک استکان چای داغ شکسته نشود.
گوش کن! انگار کسی در کوچه آهنگی را با سوت مینوازد که من و تو...
عاشق بودیم.
 "

ارسال از من:
"سال های بعد یعنی دقیقا ، همان بعدازظهرهای زمستانیی که با آفتاب ملایمش همنشین میشوم.
همان بعدازظهرهایی که از دل تنگی ، با تویِ خیالیِ ذهنِ خالی ام، حرف میزنم.
وقتی نسیم سرد، آن آهنگ دور و آشنا را ، به گوشم میرساند،
به جای من ، کتاب شعرم را ورق میزند و زمزمه میکند،
مرا پرت میکند به همان بعدازظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودم.
با یک استکان بلورینِ داغ شده از تلخیِ چای که نمیتوانست طلسم یخ زده انگشتانم را بشکند،
منتظر تو بودم.
تویی که حتی، شاعرِ هر دو بیتی هایی که میخوانم هم ، نمیدانست، قرار است مضمون شعرهایش تو باشی.
گوش کن! انگار کسی شعری را هم آوا با سوت آشنای کوچه ها میسراید که من و تو...
عاشق بودیم. 
"


مدتی اس به بیخبری عادت کرده ام. آنقدر بیخبرم از تو، که گمان میکنم واقعا جدا شده ایم. آخر امروز، نه دیروزِ حجر است، بلکه دنیای تکنولوژی است. بیش از حد دور نیافتاده ایم؟ نگران نباش، عادت کرده ام. هم به بیخبری، هم به دلتنگی. دیگر حسش نمی کردم. نمی کردم، چراکه امروز "دلتنگی" هایمان را یافتم و داغم تازه شد. حسش چنان است که گویی لحظه ای پیش رفته ای و از همین حالا دلم شروع کرده به بی تابی.

از بعد از ظهر زمستانی نوشتی که در آن منتظرت خواهم بود و دلتنگ. از سوتی که نواخته میشد و ساعت خواب رفته ام را جایگزین. از طلسم سرد و چای داغ. ولی حالا شب تابستانی است. سوتی نواخته نمی شود. پرحرفی های ساعتِ بی خوابم، خواب را از چشمانم گرفته. طلسم سردم را هم گرمای تابستان درهم شکسته. ولی چایم سرد شده و من دلتنگم در میان نامه هایِ تاریخ گذشته مان.

 تایپ میکردیم و میفرستادیم برای هم. ولی حرف هایمان را کاغذ باید میشنید و دلش برایمان ضعف میرفت. حالا هم دارم حرفهایم را برایت تایپ میکنم. و میدانم از زیر نگاهت هم نمیگذرد. شاید آنقدر برایت بی اهمیت شده باشم که حتی نامه ترس هایمان از دلتنگی برای یکدیگر در آینده ای نامشخص، را هم یادت نیاید. یادت نیاید که چقدر پر از احساس بودی آن لحظه که برایم می نوشتی. چقدر اضطراب داشتی وقتی آن را برایم سِند میکردی. و چقدر ذوق میکردی وقتی که پاسخش را از ته دل می دادم.

راستی، واقعا جدا شده ایم؟ آخرین کلامت را یادم هست که گفتی:«خوب بمون.». ولی این شبیه خداحافظی برای همیشه، نبود. نه که بلاتکلیفی برایم مهم باشد. نه! واقعا مهم نیست که اواخر اسفند ماه هستیم یا اوایل شهریور! سکوتم را که برهم میزند، تا یادآورت باشد؟ سوت آشنا یا ساعت پر سروصدایم؟! مهم نیست اگر آخرش نفهمیدم از هم جدا شده ایم یانه؟! هنوز عاشقم هستی یانه؟! دوستیم یا غریبه؟! مهم نیست. همینکه بی پایان بمانیم، تا ابد یادآور توست.

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۸ ۳ نظر
هدایت