اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

۶ مطلب با موضوع «نقل قول» ثبت شده است

فراتر از آبی اقیانوس

- من برای اینکه به چشمِش قابل قبول باشم خیلی تلاش کردم ولی بعضی آدما رو باهیچی نمیشه راضی کرد...بابای منم از همون بعضیاست.

- بابای منم...من هیچوقت موافق این نبودم که آدما عوض میشن. ماهی آب شیرین پاشو که توی دریای شور بذاره میمیره. وقتی صحبت از انتظار برای عوض کردن نظر و عقاید بقیه باشه، صحبت از انتظار برای زنده موندن ماهی آب شیرین توی دریاست. هرچقدرم تلاش کنی، بازم میمیمره.

- ماهی تو چطور مرد؟

- ماهیِ من یا ماهی های من؟...اون دریایی که خواسته های تو نتونن توش زنده بمونن، ماهی های زیادی رو میکشه.

hypoxia _ Veritas

۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۳۰
هدایت

میدونی، فرزندماه؟!

دانلود ویدیو

اگر میخوای بمیری، پس باید سخت تر زندگی کنی.
اگر میخوای راه متفاوتی بری، باید پیداش کنی.
فکر کردن به «فکر نکردن» خودش فکر کردنه. خودتم میدونی.
حقیقت اینه که این سرنوشتمونه، میدونی.
خندیدن در یک درد بی انتها، میدونی.
لحظه ای که گفتی آزادی، آزادی ای وجود نداره. 
خودتم میدونی.
فرزند ماه - آرام
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۳۲
هدایت

please, GOD, please

ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را جز در همه جا بیابی.

هر آفریده ای نشانه ی اوست اما او را نشان نمی دهد.

همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه آفریدگار باز می دارد.

ناتانائیل همچنان که می گذری ،به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ نکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست...

ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی دوست تر می دارم.

ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.

اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.

برای من خواندن این که شنهای ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!

در شگفتم ناتانائیل!تو خدا را در خود داری و از آن بی خبری!

او را ندیده ای چون او را پیش خود به گونه ای دیگر مجسم می کردی.

ناتانائیل!تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن،ناتانائیل یعنی باور نداشتن اینکه او هم اکنون حضور دارد.

ناتانائیل! زیبا ترین سرورهای شاعرانه آنهاست که از درک هزارو یک دلیل وجود خداوند به آدمی دست میدهد.

ناتانائیل بدبختی هر کسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد از آن خود می داند، اهمیت هرچیز نه به خاطر ما که به خاطر خود اوست، ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...

ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

از هیچ چیز جز درسی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر!

ناتانائیل! می توان به زیبایی به خواب رفت و به زیبایی از خواب برخواست، اما خواب های شگفت در کار نیست، و من رویا را تنها زمانی دوست دارم که حقیقت آن را بپذیرم، زیرا زیبا ترین خوابها هم با لحظه ی بیداری برابری نمی کند...

مائده های زمینی_ آندره ژید

۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۵ ۱ نظر
هدایت

برای راه های طی نشده.

مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی طوفان تمام شد، یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از طوفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون آن گذاشت.

کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی 

۱۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۴۴
هدایت

ملت

بیداری زمان را با من بخوان به فریاد

ور مرد خواب و خفتی

"رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن "                             

         - شفیعی کدکنی

۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۷:۵۹
هدایت

اسمش آیدا بود.

آیدا تای آیدین بود. بی هیچ کم و کاست. خوش خنده و شیطان و پر سر و صدا. کافی بود سر پدر یا مادر را دور ببیند تا خانه را روی سرش بگذارد، برادرها را انگشت به دهان وا می گذاشت و آن ها را مطیع خود می ساخت. علاوه بر این ها بیش از حد زیبا بود و این خود باعث می شد که پدر هر به ایامی نگران او باشد. می خواست که آیدا دختری سنگین، متین، گنگ و حتی عقب مانده باشد اما برعکس او با ملوسی ها و گاه با گریه ها، و حتی با اداهایی که در صورتش پدید می آورد هر آنچه را که می خواست به دست می آورد. پدر که مدام سرگرم حجره و کسب وکارش بود ناگاه متوجه تحولی در خانه می شد؛ بچه ها، به خصوص آیدا، رشدشان خیلی سریع بود. زود بزرگ می شدند. همچنان خود او هر سال یک سال به عمرش اضافه می شد. اما آیدا سریع تر قد می کشید و زیبا می شد.

پدر آن خوی سرکش و شلوغش را در طول زمان خرد می کرد، در برابر تمام هیجانات روحی او می ایستاد، و از او دختری رام و آرام می ساخت. اما به تنهایی حریف نمی شد. از مادر کمک می گرفت و از او میخواست که آیدا را در آشپزخانه تربیت کند. گفته بود اگر میخواد به او خیاطی بیاموزد در آشپزخانه. حتی اگر می خواد گلسازی یادش بدهد در آشپزخانه. و آیدا در آشپزخانه نم می کشید و با تنهایی وحشت بار خو می گرفت. نه همکلاسی داشت، نه برای کاری پا از خانه بیرون می گذاشت، و نه حتی کسی به خانه آنها می آمد. رفته رفته از برادرها جدا افتاد و خوی غریبانه ای پیدا کرد که در هیچ یک از افراد خانواده دیده نمی شد. حسرت میخورد به چرخی که در شبانه روز حتما می گشت و او در هیچ کجای آن جا نداشت، به سکوت خو می گرفت و آنقدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند. انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد. ...در آشپزخانه تنها غذا می خورد، تنها می شست، تنها می پخت، تنها می خوابید و کلفت غریبه ای را می مانست که مبتلا به جذام باشد. وهیچ کس نمی پرسید :«آیدا کجاست؟» مگر آیدین، که پدر فریاد میزد:«تو را سنه نه؟»

بعدها دختری خودخور، صبور، درهم شکسته و غمگین از خانه پدر یکراست به خانه شوهر رفت که اسمش آیدا بود.

ــ سمفونی مردگان عباس معروفی

 

۳۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۲ نظر
هدایت