اینجا نه بام شهر است، نه پشت پنجره یک آسمان خراش. از اینجا فقط کوچه پیداست و آسمان، بدون هیچ خراشی. شاید فکر کنی: چه بی ربط! اما این قاب توست، و دنیای من. سحرگاه می نشستم پشت پنجره به انتظار طلوع. می آمد و کمی که می گذشت تو قدم جا پای اون می گذاشتی. من گام هایت را می شمردم. صدایشان را تصور می کردم. و خودم را هم قدم با تو می دیدم. وقت هایی که با دوچرخه از کوچه می گذشتی هم رکاب تو نه، پشت دوچرخه می نشستم درحالیکه پیراهنت را محکم در مشت می گرفتم تا زمین نخورم. مبدات ابتدای کوچه مان بود. تو از مه شرقی پدیدار می شدی و سمت مقصدِ غربی می رفتی. تا زمانی که نقطه ای محو شوی، آهسته دنبالت می کردم. اگر دوربین می داشتم تو را ثبت میکردم ، قدم هایت را در عکس می شمردم و در جیبم می گذاشتم.
در یک سپیده دیگر صندلی را پایین پنجره گذاشتم و برای دیدنت آماده شدم. ضبط کاست خور کوچکم را در دست داشتم. می خواستم صدای گام هایت را ثبت کنم. تو آمدی. بر دو زانو روی صندلی ایستادم. هول زده پنجره را باز کردم. تا شکم روی پنجره خم شدم، موهایم از دو طرف صورتم آویزان شده بودند. البته که باد هم می وزید. دکمه ضبط را فشردم و دستم را پایین گرفتم. هرچه نزدیک تر بهتر. اصلا کاش به زمین می رسیدند. از زیر پنجره اتاقم گذشتی، بی آنکه مرا ببینی.
ولی تو شروع کردی به آواز خواندن. و صدایت باران بود. حالا هر روز بعد از محو شدنت در غرب، در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد. تو نمی دانی! آوازت کلام الله بود، همچون معجزه. و صدایت وحی که لحظه به لحظه نازل می شود، در پشت پنجره یکی از خانه های همان کوچه ای که هر سپیده دم از آن می گذری.
چقدر زیبا وصفش کردین 🥲