اگر یک درصد فردایی بود و من نبودم بدون خیلی خوشحال شدم از آشناییت...
غم اینکه دیگه قرار نیست ببینمت کل وجودمو گرفته. حالا دیگه فایده نداره. حتی اگر ساعت ها تو طبقه منفی دانشگاه منتظر بشینم که یک لحظه رد شی هم... دیگه فایده نداره. کاش اینقدر دقیق نمیبودم و سهشنبهها وچهارشنبهها عصر برای دیدنت رو نیمکت نمینشستم. راه رفتنتو حفظ نمیکردم. بعد تو دلم قربون پیرهنت نمیرفتم.
دیشب بعد از لازانیا که داشتی وسایلتو جمع میکردی، پیامت شبیه نامه خداحافظی بود. غصه ندیدنت یه طرف، احتمال اون یک درصدهم یه طرف. رو تخت نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم. بچه ها میگفتن: اینقدر اخبارو پیگیری نکن اعصابت خراب میشه. حالا فردا میری پیش خونوادت... منم از موقعیت استفاده کردمو تا میتونستم برای اون یک درصد و کل روزایی که قرار بود نبینمت، گریه کردم.