عشق به سایه، نه به هستی...

سکوتی سنگین بعد از آن اعتراف نشست. "بودنت خوبه" جمله‌ای که باید بال‌هایم را باز می‌کرد، اما سنگینی‌اش مرا به زمین دوخت. گویی نه به من، که به سایه‌ام، به سکوتِ تسلی بخشِ حضورم اعتراف کرد. و بازهم حضور بر هستی پیروز شد.

و تو...تو که در مسیرت سخت می‌کوشی، شاید در سکوتم آسودگی یافته‌ای؟ یا این بودنِ من سنگری است در طوفان؟ پذیرفتم. اما این پذیرش تلخ‌تر از رد شدن است. چون می‌دانم اگر روزی این سایه محو شود، اگر این پناهگاه فرو ریزد، تو به دنبال من نخواهی گشت، به دنبال بودنم خواهی گشت. 

"بودنت خوبه" را شکافتم. هیچ عطری در آن نبود، هیچ حرارتی از اشتیاق، و هیچ جدیتی. تنها یک چیز داشت: سکون. سکوتی که درآن بود حتی سایه‌ام راهم محو می‌کرد. فهمیدم این جمله دری است همیشه نیمه باز. تا هروقت خواستی، با گام‌هایی بی‌صدا از آن خارج شوی. "هوا خوبه" یعنی نه سرد است، نه گرم، قابل تحمل است. یعنی بود و نبودت تفاوتی در ذات روزهایم نمی‌کند. فقط کمی از سنگینی راه می‌کاهد. اندکی...

و سکوتت بلندترین "نه" عالم بود. حسی اگر در میان باشد در سکوت هم جاری است، در سوال‌هایی که از ژرفای وجود می‌جوشد. ولی تو فقط بودنم را تحسین کردی آن هم نه مثل کسی که ستاره‌ای را می‌ستاید، بلکه مثل کسی که چراغ خیابان را روشن می‌بیند و می‌گوید: خوب است. فهمیدم من برایت مکان هستم نه معنا. ایستگاهی در مسیر سخت و پرچالشت. احتمالا حتی با خودت فکر نمی‌کردی بعد ازآن مسیر طولانی ایستگاهی بین راه وجود داشته باشد. لحظه‌ای بمانی و سپس به راهت ادامه دهی و هرگز بازنگردی.

حالا اینجا نشسته‌ام، در انبوهِ نگاه‌های شیفته‌ای که بر قامتم می‌خزند. می‌گویند:"چه زیبا"،"چه باوقار"،"چه مهربان"... و قلبم، این قلبِ حریصِ عشق، بازهم در جست‌وجوی آن نگاهی دیگرست، که بپرسد:امشب چه رویایی دیدی؟ غم چشمانت برای چیست؟ که بگوید: تو را نه برای بودنت بلکه برای چگونه بودنت می‌خواهم. با همه ترس‌ها، شکست‌ها و بی‌قراری‌هات. نگاهی که من را فراتر از بودنم بخواهد. نه برای سایه‌ام و نه حضور، که برای خودم.

شاید این تقدیر من است؛ عشق ورزیدن به کسی که بودنم را می‌ستاید که وجودم مفید است نه عزیز. و این برای من خیانت به تنهایی مقدسی است که شایسته یک عشق تمام عیار است. و شاید روزی فرا برسد که بودنم برای خودم کفایت کند. تا آن روز این سوال باقی می‌ماند: قرار است بودنم ستوده شود ولی خودم گم شوم؟ یا کسی پیدا می‌شود که بی منت به ژرفای وجودم بنگرد؟ 

پ.ن: پریشان نوشته