منِ واقعی یا آرمانی؟ این همه عمر که گذشت، کم نیست. هنوز از بهار چیزی نگذشته و احساس خستگی می کنم. به خودشناسی هم که نرسیدم. تکه ابری شدم در همنشینی با آفتاب. اگر روی تپه بایستی، چشم در چشم می شویم. کافی است سرت را بالا بگیری. خیلی هم بالا نه! اصلا قله هم نمی شوم. همان تپه که رویش چمباتمه زدی و اینبار با سری پایین روی موجودات ریز متمرکز شدی. در جستوجوی چه؟ آرمان ها. کفش دوزکی روی شاخه ای گندم چرت ظهرانه می زد. و مورچه ای در تکاپو. حتی ریزتر، ذره ای خاک. ولی همچنان روی تپه. جزئی از تپه. در میان زاگرسیان که اوجشان به آسمان می رسد. محل همان ابر صمیمی، که فقط آدم نباشم.