و این پایان آنچه فکر میکردم بود ولی زندگی در جریان است.
به امید آغاز دیگر در کالبد افرادی که روحمان را آزرده نکنند.
درآن لحظه فهمیدم که عشقِ راستین، نه آغاز دارد، نه پایان.
ولی در اعماق تاریکی، نوری میشکافد که تنها چشمان جراحت دیده توان دیدنش را دارند.
شاید توهم ای رهگذر غریب، روزی این نور را در چشمان کسی بیابی که هرگز خنجر فراموشی را بر پیکر خاطراتت نخواهد کشید.
باشد که دیگری مرهمی شود بر زخم هایی که بر جانمان نشست.
اما از پای نیفتادیم گویی که در امید به روزی روشن سیاهی شب را گذراندیم.
به امید آن روز که من شفای او باشم.
و یادم دادی علاقه رنج ندارد. شور دارد.
و شوریدگی علاقه اسمش دیوانگی نیست.
اسم محترم و بزرگ و متبرکی دارد؛ شفاء.