هوای ابری و گرفته امروز، کدورتی که آسمون دارد و نمی که زمین، دلم را به هوس می اندازد. از همان هوس های کوچک و زودگذر. اتاق دوازده متریم را تاریک کنم و پنجره اش را باز بگذارم. از بیرون صدای سکوت بیاید، صدای رفت و آمد ماشین ها یا قدم های عابران. باد خنک دست پرده را بگیرد و برقصاند. روبه روی پنجره بنشینم، تکیه به دیوار، روی زمین فرش شده. و کتاب بخوانم. فرقی نمیکند چه کتابی، جدید باشد یا یکی از همان قبلی ها. در این پاییز خاکستری ظهرانه فقط کتاب میچسبد. شاید هم شعرهای بهاری سهراب، یا غم فاضل.

حس و حالم آرام است. مثل پاییز. ولی باران شلوغش کرده. هیاهوی سرم مدام در حال باریدن است. مانده ام تا به الان چطور سیل مرا با خود نبرده؟ کاملا متوجه خودم هستم. متوجه اینکه شور و شیطنتم چندسالی است که از واقعیت دور شده. هر چه مانده است یا از روی عادت است یا نقش بازی کردن. مثل قبل پرحرفی نمیکنم. یا کتاب هایی که میخوانم را با هیجان برای پدرم بازگو نمیکنم. از همنشینی با دیگران مخصوصا جمع های شلوغ بیزارم. اگرهم در موقعیتی قرار گیرم، میشوم منِ دروغین. ناامید هم نیستم. اتفاقا زندگی را بهتر درک میکنم. به همانجایی رسیدم که هیچ چیز اهمیت ندارد جز لحظه هایی که باید تنهایی استفاده اشان کرد و لذت برد.

عجیب شده ام! احتمالا اینها علائم دور شدن از نوجوانی است. به قول امیگو، نمیدانم.

ولی هر چه هست، بهار را بیشتر دوست دارم.