گوش ها حرکت لب ها را می بینند. و دل می ترسد از تاریکی اذهان که بیرون می تراود و نور رابا حرص می بلعد. تاریکی پر سر و صداست و هیچ نمی گوید. فقط صدای زنگ. زیــنــگِ بی انتها!

«چرا ازدواج نمی کنی؟ حتما یک نفر باید دختر بهت معرفی کنه؟ خودت کسی رو نمی شناسی؟»
«مگه من کجا میرم؟ یه نظامی ام که تو پادگانمون جز سگ ماده چیزی نمی بینم.»

مانند دیگر نَران روی مبل تک نفره گوشه پذیرایی نشسته بود. دستی بر موهای ریخته شده بر پیشانیِ بلندش کشید و آنها را زیر شال بنفشش فرستاد. گوش هایش صداهای زنگدار را می شنید ولی نگاهش... . از آنجا می توانست همه را ببیند و هیچ کار نکند. ملکه؟ نه! پادشاهی را می مانست. میخواست قدرتی باشد تا بر دهان تاریکی مهر سکوت بزند. مبادا لب باز کند و جهانش را دربر گیرد. ولی هیچ کار هم نکند، تاریکی دنبال راه فرار است.

 «بلند شو مثل بقیه دخترا توهم یه کاری بکن. خودتو نشون بده. ببینم امسال راهی خونه بخت میشی؟!»
 «خودمو نشون بدم؟ مگه مجلسِ انتخابِ کلفته؟»

تخت پادشاهی برود به درک! شد همان شمع که زورش به سنگینیِ ظلمت نمی رسد.


tell him that his lonesome nights are over