آیدا تای آیدین بود. بی هیچ کم و کاست. خوش خنده و شیطان و پر سر و صدا. کافی بود سر پدر یا مادر را دور ببیند تا خانه را روی سرش بگذارد، برادرها را انگشت به دهان وا می گذاشت و آن ها را مطیع خود می ساخت. علاوه بر این ها بیش از حد زیبا بود و این خود باعث می شد که پدر هر به ایامی نگران او باشد. می خواست که آیدا دختری سنگین، متین، گنگ و حتی عقب مانده باشد اما برعکس او با ملوسی ها و گاه با گریه ها، و حتی با اداهایی که در صورتش پدید می آورد هر آنچه را که می خواست به دست می آورد. پدر که مدام سرگرم حجره و کسب وکارش بود ناگاه متوجه تحولی در خانه می شد؛ بچه ها، به خصوص آیدا، رشدشان خیلی سریع بود. زود بزرگ می شدند. همچنان خود او هر سال یک سال به عمرش اضافه می شد. اما آیدا سریع تر قد می کشید و زیبا می شد.

پدر آن خوی سرکش و شلوغش را در طول زمان خرد می کرد، در برابر تمام هیجانات روحی او می ایستاد، و از او دختری رام و آرام می ساخت. اما به تنهایی حریف نمی شد. از مادر کمک می گرفت و از او میخواست که آیدا را در آشپزخانه تربیت کند. گفته بود اگر میخواد به او خیاطی بیاموزد در آشپزخانه. حتی اگر می خواد گلسازی یادش بدهد در آشپزخانه. و آیدا در آشپزخانه نم می کشید و با تنهایی وحشت بار خو می گرفت. نه همکلاسی داشت، نه برای کاری پا از خانه بیرون می گذاشت، و نه حتی کسی به خانه آنها می آمد. رفته رفته از برادرها جدا افتاد و خوی غریبانه ای پیدا کرد که در هیچ یک از افراد خانواده دیده نمی شد. حسرت میخورد به چرخی که در شبانه روز حتما می گشت و او در هیچ کجای آن جا نداشت، به سکوت خو می گرفت و آنقدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند. انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد. ...در آشپزخانه تنها غذا می خورد، تنها می شست، تنها می پخت، تنها می خوابید و کلفت غریبه ای را می مانست که مبتلا به جذام باشد. وهیچ کس نمی پرسید :«آیدا کجاست؟» مگر آیدین، که پدر فریاد میزد:«تو را سنه نه؟»

بعدها دختری خودخور، صبور، درهم شکسته و غمگین از خانه پدر یکراست به خانه شوهر رفت که اسمش آیدا بود.

ــ سمفونی مردگان عباس معروفی