آفتاب درحال نشستن بود. رنگِ نارنجیَش به قرمز میزد. پاییز بود ولی هوای شهر بهاری. آخرین بار، قبل از رفتنَش، بازهم پاییز بود ولی هوای شهر تابستانی. برای تحصیلات عالیَش رفته و مدتی از زادگاهَش دور افتاده بود.

امروز به شهرش سلام میکرد. دلش برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود. برای همسایگانِ غریبشان، برای محله اشان. محله ای مرفه نشین که مردمش یکدیگر را نمی شناسند. البته خودش هم آدم اهل دلی نبود. ترجیح میداد کسی را نبیند و تنهایی را بهتر میدید. بیشتر میخواند، مینوشت و فکر میکرد. دوران دبیرستان هم، که سه چهارسالی بیش از آن نمی گذشت، از جمع های همکلاسی ها و شیطنت هایشان دور بود.

به سرخیابان که رسید، کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شد. قدم در فضای سبز محله گذاشت، و راه خانه را درپیش گرفت. هوا تغییرکرده ولی محله، همان بود. یاد محمد افتاد. پسر همسایه بغلیِشان. هروقت از دبیرستان برمیگشت، آقا محمد جلوی در خانه اشان نشسته بود. نشسته بود روی ویلچر. درخت های گل کاغذی با رنگ سرخابیِشان، دوطرف درِ خروجی خانه کاشته شده و به زیبایی پسرِ جوانِ ویلچرنشین را قاب میگرفتند. اگر از جِلوِه خانه های مدرن و بزرگ آن محله صرف نظر کنیم، تنها زیبایی خالص محله، قاب محمد بود. صرف نظرهم نکنیم، بازهم سرخابی خالص آن محله، محمد بود.

مادرش با مادرِ آقا محمد، که دوره میانسالیَش را هم پشت سرگذاشته بود، رفت و آمد و سلام و علیک داشت. از مادرش شنیده بود محمد، بیست سالی از او بزرگ تر است. ولی چهره جوانش آدم را گول میزد. چشمانِ آبی رنگش که با عینک دسته باریک طلاییش قاب گرفته شده بود، میگفت در اوایل جوانیش به سر میبرد. وقتی شیفت عصر از مدرسه به خانه بازمیگشت، آقا محمد را میدید که با لبخند سلامش میکرد. و اوهم سری در جواب تکان میداد.آن زمان با خودش میگفت :«شاید روزی از نزدیک با او حال واحوالی کنم. حرفی بزنیم و شایدهم دوست شویم.» آخر او هم مثل خودش، دورش خلوت به نظر می رسید. ولی هیچ وقت این فرصت را به خودش نداده بود. 

با این افکار به آسمان نگاهی انداخت. آقا محمد عادت داشت غروب ها بیرون بیاید. قبلا نوجوانی دبیرستانی بود، ولی حال دانشگاه میرفت و در آداب معاشرت پیشرفت کرده بود. به قولی وارد جامعه بزرگ تری شده. پس از او انتظار رفتار بهتری میرفت. حتما با محمد آشنا میشد. عادت هایش را خوب به یاد داشت. محمد وقت اذان به داخل خانه اشان میرفت. پس تا اذان نگفته بودند باید به خانه می رسید و او را می دید. نمی دانست چرا؟ ولی دلش میخواست به محمد بفهماند که او بازگشته. با قدم های بلندی وارد کوچه شد. وقتی به وسط کوچه رسید، ایستاد. خانه بعدی، خانه خودشان بود. ولی خانه روبه رویش خانه آقا محمد. بنرهای سیاه تسلیت به دیوارهای خانه نصب شده بودند و درخت های گل کاغذی، کم پشت. کسی هم در قاب سرخابی، روی صندلیِ چرخدار ننشسته بود.

« آقا محمد، راه رفتن را بلد نبود. ولی سختی راه او را آزار داد. او با آویختن داری از آسمان بلندش، دار فانی را وداع گفت.»

 

 

 

پ.ن: پروردگارا، برناتوانی جسمم و نازکی پوستم و نرمی استخوانم رحم کن. <دعای کمیل>