چله تابستان بود. آفتاب گرمش که به تنت می نشست، به سرت میزد آب تنی کنی. روی سنگ و کلوخ های داغ شده از گرمای تابستان، قدم برمیداشت و هر از چندگاهی، به عقب نگاه میکرد. بچه ها دنبالش می آمدند. قبلا قول یک آب تنی حسابی در رودخانه زیر پل قطار را به آنها داده بود. حال وقت عمل بود. وقتی کنار آب رسیدند، دست به کمر زد و ایستاد. پلک هایش را به هم نزدیک کرد و چشمانش را چین داد، تا هم قرنیه چشمانش تنگ تر شود و دیدش را بهتر کند، هم از تیزی آفتاب کم کند. به عرض طولانیِ رودخانه نگاهی انداخت.

دوباره به عقب برگشت. بچه ها به او رسیدند. بزرگ ترین پسرش، ده سال داشت. دو پسر دیگرش، شیرزده بودند. یکی شان با آغاز مهر، می رفت کلاس اول و دیگری کوچک تر بود. مشک پر از هوا را از خانه آورده بود. شنا بلد نبود. مشک را باید زیر سینه اش میگذاشت تا راحت تر روی آب بماند. به بچه ها رو کرد :« هِ ایچه شنا کُنی. عُمقِش کمتِرَه. لباساتو هم خیس وی، عِو ناره. آفتاو حُشکِش کُنه.» «همینجا شنا کنید. عمقش کمتره. لباساتون هم خیس شد عیب نداره. آفتاب خشکش میکنه» و پیراهن مردانه آبی رنگش را درآورد. دمپایی هایش را هم همانجا کند. با رکابی، شلوار گشاد مشکی و مشک زیربغلش، به آب زد.

آب خنک بود و احساس سبکی داشت. جریان رودخانه خشن نبود. کمی جلوتر رفت. زمین پوشیده از شن و ماسه را کف پاهای برهنه اش حس میکرد. آب به بالای سینه اش رسیده بود. نیت غسل هم کرد و سرش را زیر آب برد و دوباره بالا آمد. از روی شانه اش به عقب نگاهی انداخت. بچه ها مشغول بودند، البته نگاه پسر کوچکترش راهم میدید و با لبخند جوابش را می داد. بجز سه پسرش، دختر نوپایی هم داشت.

با خانواده همسرش در روستایی در کوهپایه های زاگرس زندگی میکردند. در لرستان و نزدیکی خوزستان. چند سال بعد ازینکه ازدواج کرد، از عشایر و خانواده اش دل کند و به روستا آمد. همان روستایی که بیست، سی سال پیش پدرش به همرا بقیه چادرنشینان با نیروهای رضاشاه که سعی درمهار کردن نیروهای عشایر داشتند، درگیر شده بودند و چهل و پنج روز دربرابر نیروهای رضاشاه مقاومت کردند. پدرش میگفت خودش به تنهایی دوازده نفر از نیروها را که به آن ها شرطی میگفتند، یکجا در یک سنگر کشته. در آن زمان ایستگاه قطار را هم در روستا قرار دادند، به همین دلیل همیشه مورد لطف دولت قرار داشت. روستا هم مسجد داشت، هم درمانگاه و مدرسه. بجز بچه های روستای خودشان، بچه های عشایر هم در مدرسه روستا درس میخواندند.

با برادر همسرش مغازه ای را شریک بودند و جان مردم روستا بسته به آنها بود. حتی وقتی چادرنشینان بعد از زمستان برای کوچ آماده میشدند، لوازمشان را از مغازه آنها تهیه میکردند، به ییلاق میرفتند و پاییز سال بعد که بازمی گشتند، بدهی شان را تصفیه میکردند. کشاورزی هم میکرد، اما زمین را اجاره کرده بود.

نفسی گرفت و دوباره زیر آب رفت.

پسر کوچک تر سر بلند میکرد و پدرش را نگاهی می انداخت. میخواست از بودنش مطمئن شود. پدرش گه گداری زیر آب میرفت و دوباره سر بر می آورد. سمت برادران بزرگترش رفت. شلوارش را تا ران هایش بالا داده بود. تا زانوهایش هم در آب رفته بود ولی جرات نداشت مثل بقیه جلوتر برود. دوباره سمت نقطه ای که آخرین بار پدرش سر درآب کرده بود نگاه انداخت. انعکاس برق آفتاب چشم را میزد. پدر را نمی دید. چشمش به مشک در نزدیکی خودشان افتاد. شناور بود. قلبش هم. به سمت برادرانش دوید و اهمیت نداد که آب تا شکمش بالا آمد. با انگشت اشاره کوچک و تپُلش به مشک اشاره کرد و نفس نفس زنان داد زد :«مشک، مشک. عه بوعه؟» «...پس بابا (کجاست)؟»