سلام زیبا.

مدتی است که در سکوت نشسته ای به تماشا. نمیخواهی چیزی بگویی؟ آخر از مهربانیت بعید است. بعید است این گونه رهایم کنی در تاریکی. دستم را نگیری و با خود نبری. پناهم ندهی.

راستش می ترسم. می ترسم که دیگر مرا نخواهی. مدام با خود می گویم نکند قهر کرده باشی؟ ولی اگر چنین است، پس چرا هنوز نگاهت را نگرفته ای؟ آخر چیزی هم نمیگویی. هی می نشینم روبه رویت، قربان صدقه ات میروم. با بی قراری ازجایم بلند میشوم، دورت میگردم. من که خودم محتاج نوازشم. پس چیزی بگو.

دستانِ بزرگِ گرمت را دوباره بر سرم بکش. ببین موهایم را کوتاه کرده ام. از زیباییم که کم نشده؟ خوشگل تر شده ام؟ نمی خواهی چیزی بگویی؟ طلوع و غروب هم به نگاهم انس گرفته اند. روی لب هایم از تکرار نامت شکوفه زده. دستانم را از بس به سویت گرفتم، به آسمان رسیدند. نمی خواهی کاری کنی؟

ناامیدیم را می بینی و چیزی نمی گویی؟ نکند روی برگردانی! دلم را نشکنی ای مهربان.