از دهکده تا شهر یک ساعت راه بود. البته اگر بین راه برای سلام و احوال پرسی متوقف نمی شد، زودتر طی اَش میکرد.
-« صبح بخیر جناب هانسِن.» چرخی به دور خود زد.

-«امروز رنگِ چهره ات بیشتر از قبل زرد شده. مشکل چیست؟» قدمی جلو رفت و دوباره به عقب برگشت.
-« فکر کردی این بیماری مسری روی تو تاثیر ندارد؟» سرجایش ایستاد. آهی کشید و از عرض جاده خاکی عبور کرد و دستی بر تنه درخت کوبید.
-«غصه نخور. به هر حال تو همیشه جذاب بودی مرد.» و دوباره راه افتاد.
هانسن را از کودکی میشناخت. تک درخت اول جاده دهکده شان که به شهر میرسید. درخت های دیگری هم در طول مسیر بودند. ولی هانسن پیرترین و تنهاترین بود. احتمالا قدمتش به قبل از تولدش باز میگشت. دست هایش را در جیب پالتویش کرده بود و قدم میزد. نگاهش به آسمان بود و گاه به جاده پیش رویش. به هیچ چیز فکر میکرد.

با دیدن منظره روبه رو، چشمانش برقی زد و لبخند محوش کِش آمد. قدم هایش را سرعت داد. دستانش را از غلاف جیب های گرمش خارج  و از هم باز کرد. گویی میخواهد کسی را به آغوش کشد. «سلام پسرا.» شادمانه قهقه زد.
-« دلم تنگ شده بود.» روبه ریشان ایستاد. این گروه درختان با آنکه جمعیتشان بیشتر بود، او را یاد پینک فلوید می انداخت.
باد سردی وزید. در حرکتی غریزی درخود جمع شد و لبه های کتش را به هم نزدیک کرد. درختان همراه با نسیم پاییزی اجرا میکردند. او عاشق موسیقی راک بود. « تا ابد در چنگال آرزو و بلند پروازی هستیم. » سری تکان داد. «بلندپروازی همیشه بد نیست.»

«عطشی وجود دارد که هنوز سیر نشده.» سری به تایید تکان داد. «ذات انسان همین است؛ بی نهایت طلبی.» با سر به جاده اشاره کرد.
« به شهر می روم، تا آخر این جاده متوقف نشوین. من هم همراهتان میخوانم. هوم؟». درختان همچنان در دست باد درحال اجرای موسیقی راک بودند. « چشمان خسته و کسلمان هنوز به سوی افق منحرف می‌شود.» با لبخند نگاهش را گرفت. راهش را ادامه داد، سوی افق جایی که آفتاب داشت می نشست. « گرچه بارها در انتهای این راه بوده‌ایم.» موسیقی راکِ سبزِ سربه فلک کشیده در سرش پخش میشد و او با آنها همراهی میکرد. « سبزه‌ها سبزتر بودند. نورها روشن‌تر بودند...»

به آخر جاده رسیده بود که صدای میوه فروش دوره گردی توجهش را جلب کرد. «انار می خواهی آقای نویسنده؟»
به سمتش برگشت. «نه زهر دارد، معده ام را اذییت میکند.» میوه فروش گاری پر از انارهایش را گوشه جاده رها کرد و به آن تکیه داد. دست در جیب های بزرگ کتش کرد و ضبط کوچکی را درآورد. «موسیقی چی؟ گوش میدهی؟»
-« راک پینک فلوید باشد، آهنگ امیدهای والا، اگر نوارش را داری گوش میدهم.»

-«امیدهای والا هم داری؟»
-«انسان به امید، زنده است.»
-«آنها که امید ندارند مردند؟»
-«هرکس دلیلی دارد.»
-«برای زندگی؟»
-«برای زندگی! هرکس امیدی دارد.»
-«آه آقای نویسنده، پیر شده ای ولی هنوز قشنگ حرف میزنی. هنوز هم داستان مینوسی؟»
-«نه شعر می گویم.»

مرد انار فروش نگاهش به کتابچه کوچکی که در جیب کت قهوه ای نویسنده بود، خورد و زیر لب نامش را زمزمه کرد: « پا برهنه تا صبح »
نگاهش را بالا آورد و از نویسنده پرسید:«پا برهنه تا صبح میخوانی؟»
نویسنده که نگاهش را دنبال میکرد، لبخندی زد. «بله. خنک است. می چسبد.»
انار فروش دکمه ای از ضبط را فشرد و سمفونی شماره پنج بتهوون پخش شد. از هم کلامی با نویسنده عجیب و معروف روستایشان خوشش آمده بود، دست هایش را جلوی سینه اش گره کرد و گفت و گو را ادامه داد:«کمی ازش را برایم بخوان، تا صبح.»
ولی نویسنده گویا حوصله انارفروش را نداشت. «الان نه. دارم موسیقی گوش میدهم.»
-« موسیقی گوش میدهی؟ بتهوون؟»
-«نه. پینک فلوید. نمیشنوی؟»

دستانش را بلند کرد و تکان داد و به صدایش آهنگی داد:« سبزه ها سبزتر بودند. نورها روشن تر بودند. مزه ها دلنشین تر بودند.»

به انار فروش پشت کرد و آواز خداحافظیش را سر داد:« شب های شگفت انگیز، با دوستانی که دورمان را می گرفتند. درخشش تار سپیده دم، جریان آب و رود بی پایان، برای همیشه و تا ابد...»