اولین چیزی که دیدم چشمانش بود، پشت عینک.

و پلک های بلندشـ...

به خط چشمم فکر کردم، در کدام جیب کیفم بود؟

کمی سمتم خم شد. حس کودکانه ای داشتم. چانه اش را اصلا بالا نداده بود و نه به مرد بودنش می بالید، نه قدِبلندترش. ساده و معمولی، از پشت پلک های سنگینش نگاهم می کرد، از بالا. فکر کردم اگر برایش خط چشم بکشم، سنگین تر می شوند. البته من بلد نیستم. ولی همیشه در کیفم یکی دارم. انگار که وظیفه دخترانه ام باشد.

مثل وقار که باید به همراه داشته باشم. و نگویم: محض رضای دل! برای یکبار هم که شده عینکت را بردار. بگذار در چشمانت تار شوم. فرقی ندارد، غرق شوم اصلا. من نگاهت را بی واسطه می خواهم.

مثل وقار که باید به همرا داشته باشم. و نگویم: لعنت به خط چشمی که بیهوده در کیفم گذاشتم. همین که دلتنگت میشوم سراغش میروم و پنهانی زل میزنم به چشمانت.

بعدا نامش را فهمیدم. خودش گفت:

کاژه.