از آخرین باری که بازش کردم چندسالی می گذشت. ورقش میزدم که مروری باشد. از بالای صفحه تار مویی نگاهم را گرفت. من هم سرش را گرفتم. از میان صفحات کشیدَمَش. چه رقصان می آمد! برقَش شهد خرما بود. عمدا موج میداد به تنش، یا پریشان بود؟ نمی دانم. ولی عجب تارِ بلندی!
بیهوده،بیهوده،بیهوده.
هیچ سر خط.