دوچرخه آبی از زمانی که به بلوغ رسیده ام، در گوشه انباری خاک میخورد. کنج امن تر است. برای هر دومان امن تر است. آنقدر در این گوشه نشسته ام که کوچک مانده ام. زیر میزهم جا میشوم. حتی در کمد. همان جای دنج. و کتابی کافیست. « آنقدر نخوان، سنگین میشوی. اگر مُردی، پدرت نمیتواند جنازه ات را به دوش کشد. کمرش میشکند.»