سوار قایق شویم
من پارو می زنم
دریاچه یخ زده
نه خشکیده
از همان جاده برگشتیم
همان راه رفته را
جیرجیرک خواب است
و کوچه مرده
کلبه پوسیده ولی پنجره باز است
پروانه پر نمی زند
دل بسته
به گُل؟
نه حتی به شمع
به خاک روی طاقچه
اصلا سوار قایق شویم و پارو نزنیم
من...
تو عزیزم
پارو نزن
دنیای قایق مرده
ولی آسمان هست
من به شب ایمان دارم
به تابش مهتاب
تنها
کف قایق می خوابم
تا یخ آب شود
و به غم سنگینش
تا باران ببارد
و تو دل بستی هنوز
به صبح و کلبه.
"frisson