اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

پارکینسون

هیچ تهدیدی نیست. اما کابوس های ترسناک شبانه رهایش نمیکنند. اتاق دوازده متریش را قدم میزند. گلویش باز است و خشک. اضطرابی که وجودش را گرفته نمی گذارد یک جا بنشیند. کف دستانش عرق نکرده اما درون سینه اش را بخار گرفته. آفتاب درآن سرمای نگران کننده با خونگرمی مهمان اتاق کوچکش شده. و این موضوع بی قرار ترش میکرد. اینکه همه چیز آرام است. و هیچ تهدیدی نیست!

دانلود ویدیو

پ.ن: آخرین پریشان نوشته 1401. امیدوارم سال های بعد دلآرام باشه.

با وجودی بی قرار، هدایت.

۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۳۲
هدایت

تا چه رسد به من؟!

شکر که زنده ام. نفس میکشم. و آهِ خرخره ام.
شکرِ این حواس؛ تصویر غم، بوی غم، طعم غم، صدای غم، جنس غم.
شکر برای طلوع که دق میدهد و غروب.
شکر خدایا! شکر برای گِله ام. که میشنویَش، محل نمیدهی و دست نمیکشم.

پ.ن: خدایا بلایم بزرگ شده و زشتی حالم از حد گذشته. 

۰۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۰۶ ۲ نظر
هدایت

گم تر شدم

روزها نمی گذرند به سختی
و زندگی هوایی ندارد
جز تصویری از آینده
که آیینه هم شکست
چه بد شگون!
هنوز خودم را ندیده بودم
حالا هزار شده ام.

۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۲
هدایت

میدونی، فرزندماه؟!

دانلود ویدیو

اگر میخوای بمیری، پس باید سخت تر زندگی کنی.
اگر میخوای راه متفاوتی بری، باید پیداش کنی.
فکر کردن به «فکر نکردن» خودش فکر کردنه. خودتم میدونی.
حقیقت اینه که این سرنوشتمونه، میدونی.
خندیدن در یک درد بی انتها، میدونی.
لحظه ای که گفتی آزادی، آزادی ای وجود نداره. 
خودتم میدونی.
فرزند ماه - آرام
۲۵ بهمن ۰۱ ، ۲۱:۳۲
هدایت

رها

به آسمان فکرکن
به رسیدن به او
بوسه بر بی رنگی لبانش
نوازشِ نرمی چهره اش
و بترس از نرسیدن
یا مردن، کمی بعد از رسیدن
فکر کن
به لذت آبیِ او
تا باد را امر دهد
و تو را از زمین جدا کند.

۱۶ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۴۸ ۳ نظر
هدایت

تارِمویی جامانده

از آخرین باری که بازش کردم چندسالی می گذشت. ورقش میزدم که مروری باشد. از بالای صفحه تار مویی نگاهم را گرفت. من هم سرش را گرفتم. از میان صفحات کشیدَمَش. چه رقصان می آمد! برقَش شهد خرما بود. عمدا موج میداد به تنش، یا پریشان بود؟ نمی دانم. ولی عجب تارِ بلندی!

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۱۳ ۱ نظر
هدایت

شکنجه پنهان سکوت

دوچرخه آبی از زمانی که به بلوغ رسیده ام، در گوشه انباری خاک میخورد. کنج امن تر است. برای هر دومان امن تر است. آنقدر در این گوشه نشسته ام که کوچک مانده ام. زیر میزهم جا میشوم. حتی در کمد. همان جای دنج. و کتابی کافیست. « آنقدر نخوان، سنگین میشوی. اگر مُردی، پدرت نمیتواند جنازه ات را به دوش کشد. کمرش میشکند. بلند شو. توکه ادعای استقلال طلبی و آزادی خواهی میکنی. بلند شو، برو بیرون. کسی ببیندت، شاید خوشش آمد.». «نه من از آنها خوشم نمی آید.». «تو فمنیست نیستی، ضد مردی...همه شان را مریض میخوانی.». «نه من فقط میترسم. میترسم از خیابان. از سکوت ظهر هم میترسم. ولی شور آزادی دارم.». «بدبخت، اگر بپری هم از ترس میمیری.»

پ.ن:
شکنجه ی پنهان سکوتت را اشکار کن امیگو.
-امیگو، نظرات خصوصی
۲۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۵ ۵ نظر
هدایت

دورتر از افق

 نفسم گرفت در این هوا.

چندبار گفتم اینجا جای من نیست؟

ولی تو فقط کافی است اراده کنی.

لعنت به هرکه بگوید نه.

بخواه که برسم به تو.

آسمانم، خودت میدانی بی تو چقدر غمم سنگین میشود.

به داد عشقِ پاکم برس، که در قفس گناهکارم دلش گرفت.

روا نباشد انتظارم را کور کنی و صدایِ بغضم را ساکت.

کاش دیوانه بودم
سیر می کردم آسمان را
و غلت میخوردم بر زمین
گلبرگم اینجا و عطرم آنجا.

j

۲۶ دی ۰۱ ، ۱۴:۴۱ ۲ نظر
هدایت

پرستوهای خسته

در عصر امروز که چترها را باز می کنید

مبادا خاک خشکیده نم گیرد

فردا صبح

زمین پذیرای سیل و توفان است

۱۳ دی ۰۱ ، ۲۱:۴۴ ۳ نظر
هدایت

please, GOD, please

ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را جز در همه جا بیابی.

هر آفریده ای نشانه ی اوست اما او را نشان نمی دهد.

همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه آفریدگار باز می دارد.

ناتانائیل همچنان که می گذری ،به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ نکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست...

ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی دوست تر می دارم.

ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.

اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.

برای من خواندن این که شنهای ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!

در شگفتم ناتانائیل!تو خدا را در خود داری و از آن بی خبری!

او را ندیده ای چون او را پیش خود به گونه ای دیگر مجسم می کردی.

ناتانائیل!تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن،ناتانائیل یعنی باور نداشتن اینکه او هم اکنون حضور دارد.

ناتانائیل! زیبا ترین سرورهای شاعرانه آنهاست که از درک هزارو یک دلیل وجود خداوند به آدمی دست میدهد.

ناتانائیل بدبختی هر کسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد از آن خود می داند، اهمیت هرچیز نه به خاطر ما که به خاطر خود اوست، ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...

ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.

از هیچ چیز جز درسی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر!

ناتانائیل! می توان به زیبایی به خواب رفت و به زیبایی از خواب برخواست، اما خواب های شگفت در کار نیست، و من رویا را تنها زمانی دوست دارم که حقیقت آن را بپذیرم، زیرا زیبا ترین خوابها هم با لحظه ی بیداری برابری نمی کند...

مائده های زمینی_ آندره ژید

۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۵ ۱ نظر
هدایت

هیچ شرمی برمزارم نیست.

در حالی که در دشتی دراز کشیدم، نگاهم به آسمونه.

حالا به یاد نمیارم که انقدر خواهان چی بودم!

ادامه مطلب
۱۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۱ ۷ نظر
هدایت

دلم از خیلی روزا با کسی نیست.

و حرف های نگفته ای که بارها و بارها در ذهنم مرورشان کردم تا فقط با تو بگویم.

ولی تو کیستی؟

۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۳۲
هدایت

نظام وظیفه اجباری

بعضی ها پا ندارند. تکلیفشان چیست؟

و چقدر دور است آن روز که بفهمند ارزش آدمی به شیوه گام هایش ربطی ندارد.

لابد انگشتان بی هنر لایق بردگی نیستند؟!

و دستان ضعیف، برازنده یک ضعیفه؟!

چراکه هنر باریدن از هر انگشتِ زن وظیفه غریزی اوست.

۰۵ آذر ۰۱ ، ۰۷:۲۵ ۲ نظر
هدایت

برای راه های طی نشده.

مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی طوفان تمام شد، یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از طوفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون آن گذاشت.

کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی 

۱۵ آبان ۰۱ ، ۲۱:۴۴
هدایت

امیدهای والا

ادامه مطلب
۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۴:۲۵ ۴ نظر
هدایت

برای مردگان، که واجب ترند.

امروز همه برای شهدا می نویسند و اشک میریزند. من میخواهم برای مردگان بنویسم که واجب ترند.

خوشبحال آنان که شهید شدند. زنده شدند.

اگر قرار است دلی بسوزد، مردگان واجب ترند.

 اگر قرار است اشکی ریخته شود، مردگان واجب ترند.

 

ادامه مطلب
۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۱۲ ۷ نظر
هدایت

بارش عفونت

کرونا میبارد

و گردو غبار را می نشاند

عفونت بر زمین میلولد

پوستِ شهر تشنه قطره ای آفتاب.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۵
هدایت

چیزهای عجیب

یادم می آید سال ها پیش وقتی نوجوان بودم، یکبار مادربزرگم پس از شنیدن خبر عجیبی زیرلب گفت :«آدم که نَمیرد، همه چیز میبیند.»

 او الان آلزایمر دارد و من دیدم چگونه یک ساله شد.

۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۰ ۷ نظر
هدایت

بی ربط

امروز با مامانم برای کاری بیرون رفتیم. درحال رانندگی بود که چشمش خورد به بنر بزرگی از دوتا برادر. فوت شده بودن. همه شهر میدونستن که دوتا برادر توی یک سال مردن و ابراز همدردی میکردن برای خانواده هاشون. مامان هم داشت از سختی هایی که عزیزانشون تحمل میکردن حرف میزد. میگفت حیف بودن جوونای مردم با هزارتا آرزو. حیف شد که مردن.

منم ناخداگاه گفتم:«اونا که زنده ان. ماییم که مردیم.»

نگاه تیزی بهم کرد :«چرا همیشه حرفای بی ربط میزنی؟»

۰۲ آبان ۰۱ ، ۱۰:۳۶ ۴ نظر
هدایت

نگاه من به سر انجام است.

 

آلبوم ابراهیم

محسن چاوشی

حسین صفا

ادامه مطلب
۲۶ مهر ۰۱ ، ۰۸:۳۶
هدایت

رودخانه زیر پل قطار

چله تابستان بود. آفتاب گرمش که به تنت می نشست، به سرت میزد آب تنی کنی. روی سنگ و کلوخ های داغ شده از گرمای تابستان، قدم برمیداشت و هر از چندگاهی، به عقب نگاه میکرد. بچه ها دنبالش می آمدند. قبلا قول یک آب تنی حسابی در رودخانه زیر پل قطار را به آنها داده بود. حال وقت عمل بود. وقتی کنار آب رسیدند، دست به کمر زد و ایستاد. پلک هایش را به هم نزدیک کرد و چشمانش را چین داد، تا هم قرنیه چشمانش تنگ تر شود و دیدش را بهتر کند، هم از تیزی آفتاب کم کند. به عرض طولانیِ رودخانه نگاهی انداخت.

دوباره به عقب برگشت. بچه ها به او رسیدند. بزرگ ترین پسرش، ده سال داشت. دو پسر دیگرش، شیرزده بودند. یکی شان با آغاز مهر، می رفت کلاس اول و دیگری کوچک تر بود. مشک پر از هوا را از خانه آورده بود. شنا بلد نبود. مشک را باید زیر سینه اش میگذاشت تا راحت تر روی آب بماند. به بچه ها رو کرد :«همینجا شنا کنید. عمقش کمتره. لباساتون هم خیس شد عیب نداره. آفتاب خشکش میکنه» و پیراهن مردانه آبی رنگش را درآورد. دمپایی هایش را هم همانجا کند. با رکابی، شلوار گشاد مشکی و مشک زیربغلش، به آب زد.

آب خنک بود و احساس سبکی داشت. جریان رودخانه خشن نبود. کمی جلوتر رفت. زمین پوشیده از شن و ماسه را کف پاهای برهنه اش حس میکرد. آب به بالای سینه اش رسیده بود. نیت غسل هم کرد و سرش را زیر آب برد و دوباره بالا آمد. از روی شانه اش به عقب نگاهی انداخت. بچه ها مشغول بودند، البته نگاه پسر کوچکترش راهم میدید و با لبخند جوابش را می داد. بجز سه پسرش، دختر نوپایی هم داشت.

با خانواده همسرش در روستایی در کوهپایه های زاگرس زندگی میکردند. در لرستان و نزدیکی خوزستان. چند سال بعد ازینکه ازدواج کرد، از عشایر و خانواده اش دل کند و به روستا آمد. همان روستایی که بیست، سی سال پیش پدرش به همرا بقیه چادرنشینان با نیروهای رضاشاه که سعی درمهار کردن نیروهای عشایر داشتند، درگیر شده بودند و چهل و پنج روز دربرابر نیروهای رضاشاه مقاومت کردند. پدرش میگفت خودش به تنهایی دوازده نفر از نیروها را که به آن ها شرطی میگفتند، یکجا در یک سنگر کشته. در آن زمان ایستگاه قطار را هم در روستا قرار دادند، به همین دلیل همیشه مورد لطف دولت قرار داشت. روستا هم مسجد داشت، هم درمانگاه و مدرسه. بجز بچه های روستای خودشان، بچه های عشایر هم در مدرسه روستا درس میخواندند.

با برادر همسرش مغازه ای را شریک بودند و جان مردم روستا بسته به آنها بود. حتی وقتی چادرنشینان بعد از زمستان برای کوچ آماده میشدند، لوازمشان را از مغازه آنها تهیه میکردند، به ییلاق میرفتند و پاییز سال بعد که بازمی گشتند، بدهی شان را تصفیه میکردند. کشاورزی هم میکرد، اما زمین را اجاره کرده بود.

نفسی گرفت و دوباره زیر آب رفت.

پسر کوچک تر سر بلند میکرد و پدرش را نگاهی می انداخت. میخواست از بودنش مطمئن شود. پدرش گه گداری زیر آب میرفت و دوباره سر بر می آورد. سمت برادران بزرگترش رفت. شلوارش را تا ران هایش بالا داده بود. تا زانوهایش هم در آب رفته بود ولی جرات نداشت مثل بقیه جلوتر برود. دوباره سمت نقطه ای که آخرین بار پدرش سر درآب کرده بود نگاه انداخت. انعکاس برق آفتاب چشم را میزد. پدر را نمی دید. چشمش به مشک در نزدیکی خودشان افتاد. شناور بود. قلبش هم. به سمت برادرانش دوید و اهمیت نداد که آب تا شکمش بالا آمد. با انگشت اشاره کوچک و تپُلش به مشک اشاره کرد و نفس نفس زنان داد زد :«...پس بابا (کجاست)؟»

 

۰۸ مهر ۰۱ ، ۰۷:۴۷ ۴ نظر
هدایت

تاریخ همان است!

تاریخ همان است!
حیله عمروعاص و ارتش تردید؛
باور مردم بر سر نیزه، 
ایمان خوارج!

۰۳ مهر ۰۱ ، ۰۷:۱۴ ۲ نظر
هدایت

اسمش آیدا بود.

آیدا تای آیدین بود. بی هیچ کم و کاست. خوش خنده و شیطان و پر سر و صدا. کافی بود سر پدر یا مادر را دور ببیند تا خانه را روی سرش بگذارد، برادرها را انگشت به دهان وا می گذاشت و آن ها را مطیع خود می ساخت. علاوه بر این ها بیش از حد زیبا بود و این خود باعث می شد که پدر هر به ایامی نگران او باشد. می خواست که آیدا دختری سنگین، متین، گنگ و حتی عقب مانده باشد اما برعکس او با ملوسی ها و گاه با گریه ها، و حتی با اداهایی که در صورتش پدید می آورد هر آنچه را که می خواست به دست می آورد. پدر که مدام سرگرم حجره و کسب وکارش بود ناگاه متوجه تحولی در خانه می شد؛ بچه ها، به خصوص آیدا، رشدشان خیلی سریع بود. زود بزرگ می شدند. همچنان خود او هر سال یک سال به عمرش اضافه می شد. اما آیدا سریع تر قد می کشید و زیبا می شد.

پدر آن خوی سرکش و شلوغش را در طول زمان خرد می کرد، در برابر تمام هیجانات روحی او می ایستاد، و از او دختری رام و آرام می ساخت. اما به تنهایی حریف نمی شد. از مادر کمک می گرفت و از او میخواست که آیدا را در آشپزخانه تربیت کند. گفته بود اگر میخواد به او خیاطی بیاموزد در آشپزخانه. حتی اگر می خواد گلسازی یادش بدهد در آشپزخانه. و آیدا در آشپزخانه نم می کشید و با تنهایی وحشت بار خو می گرفت. نه همکلاسی داشت، نه برای کاری پا از خانه بیرون می گذاشت، و نه حتی کسی به خانه آنها می آمد. رفته رفته از برادرها جدا افتاد و خوی غریبانه ای پیدا کرد که در هیچ یک از افراد خانواده دیده نمی شد. حسرت میخورد به چرخی که در شبانه روز حتما می گشت و او در هیچ کجای آن جا نداشت، به سکوت خو می گرفت و آنقدر بی حضور شده بود که همه فراموشش کرده بودند. انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد. ...در آشپزخانه تنها غذا می خورد، تنها می شست، تنها می پخت، تنها می خوابید و کلفت غریبه ای را می مانست که مبتلا به جذام باشد. وهیچ کس نمی پرسید :«آیدا کجاست؟» مگر آیدین، که پدر فریاد میزد:«تو را سنه نه؟»

بعدها دختری خودخور، صبور، درهم شکسته و غمگین از خانه پدر یکراست به خانه شوهر رفت که اسمش آیدا بود.

ــ سمفونی مردگان عباس معروفی

 

۳۱ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۲ نظر
هدایت

دفتر سوم ۱۵۱

نمیدانم چرا حضرت رومی، چندوقتی است سخنش با من این است:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

تا میروم سمتش، اجازه سخن نمیدهد. می گوید:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

حتی وقت هایی که در پی کار دیگری هستم. جلویم ظاهر میشود:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

بعدا نوشت: دیروز کمی بعد از نوشتن این پست، چشمم به بلاگی خورد. همین که واردش شدم نامش به صورتم کوبیده شد:

تشنگی آور بدست

۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۵۲ ۳ نظر
هدایت

تو بخند، گوش بده، خیره بمان، هیچ مگو.

اگر از شما بپرسند :«رفیق ناب کیست؟» احتمالا بگویید :«رفیق روزهای خوب. رفیق خوب روزها.».

 لحظاتی هستند، که هجوم آدم ها را به زندگیم حس میکنم. زمان هایی که حوصله خودم راهم ندارم، چه رسد به دیگری. دوستانی که حتی فامیلیِشان راهم از یاد برده ام، سروکله اشان پیدا میشود. کاش فقط برای جویا شدن احوالم سخن بگویند، نه برای فضولی. تا اتفاقی می افتد، با حجم زیادی از آدم ها مواجه میشوم :«که بود؟ چه بود؟ چه کرد؟ چه کردی؟ و...». در این مواقع اشک نمی ریزم، بغض هم نمیکنم. ولی گریه، چرا!

شاید آرامشم را در تنهایی جستوجو میکنم، نه در حضور آدم ها. تنهاییم را که بگیرند، آرامشم مختل میشود. شایدهم زمانی که در خوشی و آرامشم، مرا در تنهایی رها میکنند. برای دیگران این چنین است که اطرافیانشان فقط در شادی ها همراهیشان میکنند و در غم و غصه رها. ولی برای من کاملا برعکس است. آدم های آشنا و غریبه در بدترین شرایط پیدا میشوند و روی مُخم رفت و آمد میکنند. میخواهند ببینند چه اتفاق عجیبی برای من و زندگی ام افتاده. آخر خیلی مهم است، میدانی؟!

با این حال تنهایی چیز دیگری است. فضایش گرم است. کتاب هست و مطالعه. دفتر هست و قلم. آدم دلش میخواهد هی بخواند و با وسواس دوباره بخواند. کتاب های دیگران را بخواند، بفهمد و اینبار خودش بنویسد. نوشته های خود را بخواند، اصلاح کند، خط بزند و پاک کند. حتی گاهی وقتها در آنچه نوشته می مانَد، انگار که اثر کسِ دیگری است و در آن تأمل میکند.

در تنهایی، تا ضعف نکنی به فکر خورد و خوراکت نمی افتی. صدای شکمت که بلند شد، قندی، نباتی کافی است، تا ساکت شود. به سکوت هم عادت میکنی. کوچک ترین صداها کُفرت را در می آورد ، که «کاش ناشنوا بودم.». ولی فایده ندارد. از دیگران حرف های زیادی میشنوی اگر تنها باشی؛

 

 

 

 

پ.ن:  حس میکنم ته نداشت. باید بیشتر مینوشتم، ولی حرفی نمونده بود.

۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۴۰
هدایت

قاب سرخابی

آفتاب درحال نشستن بود. رنگِ نارنجیَش به قرمز میزد. پاییز بود ولی هوای شهر بهاری. آخرین بار، قبل از رفتنَش، بازهم پاییز بود ولی هوای شهر تابستانی. برای تحصیلات عالیَش رفته و مدتی از زادگاهَش دور افتاده بود.

امروز به شهرش سلام میکرد. دلش برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود. برای همسایگانِ غریبشان، برای محله اشان. محله ای مرفه نشین که مردمش یکدیگر را نمی شناسند. البته خودش هم آدم اهل دلی نبود. ترجیح میداد کسی را نبیند و تنهایی را بهتر میدید. بیشتر میخواند، مینوشت و فکر میکرد. دوران دبیرستان هم، که سه چهارسالی بیش از آن نمی گذشت، از جمع های همکلاسی ها و شیطنت هایشان دور بود.

به سرخیابان که رسید، کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شد. قدم در فضای سبز محله گذاشت، و راه خانه را درپیش گرفت. هوا تغییرکرده ولی محله، همان بود. یاد محمد افتاد. پسر همسایه بغلیِشان. هروقت از دبیرستان برمیگشت، آقا محمد جلوی در خانه اشان نشسته بود. نشسته بود روی ویلچر. درخت های گل کاغذی با رنگ سرخابیِشان، دوطرف درِ خروجی خانه کاشته شده و به زیبایی پسرِ جوانِ ویلچرنشین را قاب میگرفتند. اگر از جِلوِه خانه های مدرن و بزرگ آن محله صرف نظر کنیم، تنها زیبایی خالص محله، قاب محمد بود. صرف نظرهم نکنیم، بازهم سرخابی خالص آن محله، محمد بود.

مادرش با مادرِ آقا محمد، که دوره میانسالیَش را هم پشت سرگذاشته بود، رفت و آمد و سلام و علیک داشت. از مادرش شنیده بود محمد، بیست سالی از او بزرگ تر است. ولی چهره جوانش آدم را گول میزد. چشمانِ آبی رنگش که با عینک دسته باریک طلاییش قاب گرفته شده بود، میگفت در اوایل جوانیش به سر میبرد. وقتی شیفت عصر از مدرسه به خانه بازمیگشت، آقا محمد را میدید که با لبخند سلامش میکرد. و اوهم سری در جواب تکان میداد.آن زمان با خودش میگفت :«شاید روزی از نزدیک با او حال واحوالی کنم. حرفی بزنیم و شایدهم دوست شویم.» آخر او هم مثل خودش، دورش خلوت به نظر می رسید. ولی هیچ وقت این فرصت را به خودش نداده بود. 

با این افکار به آسمان نگاهی انداخت. آقا محمد عادت داشت غروب ها بیرون بیاید. قبلا نوجوانی دبیرستانی بود، ولی حال دانشگاه میرفت و در آداب معاشرت پیشرفت کرده بود. به قولی وارد جامعه بزرگ تری شده. پس از او انتظار رفتار بهتری میرفت. حتما با محمد آشنا میشد. عادت هایش را خوب به یاد داشت. محمد وقت اذان به داخل خانه اشان میرفت. پس تا اذان نگفته بودند باید به خانه می رسید و او را می دید. نمی دانست چرا؟ ولی دلش میخواست به محمد بفهماند که او بازگشته. با قدم های بلندی وارد کوچه شد. وقتی به وسط کوچه رسید، ایستاد. خانه بعدی، خانه خودشان بود. ولی خانه روبه رویش خانه آقا محمد. بنرهای سیاه تسلیت به دیوارهای خانه نصب شده بودند و درخت های گل کاغذی، کم پشت. کسی هم در قاب سرخابی، روی صندلیِ چرخدار ننشسته بود.

« آقا محمد، راه رفتن را بلد نبود. ولی سختی راه او را آزار داد. او با آویختن داری از آسمان بلندش، دار فانی را وداع گفت.»

 

 

 

پ.ن: پروردگارا، برناتوانی جسمم و نازکی پوستم و نرمی استخوانم رحم کن. <دعای کمیل>

۱۸ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۷ ۲ نظر
هدایت

دفتر افق

دفتری خواهم گرفت با جلد آبی.

نامش راهم افق میگذارم، که هم طلوع را در خود داشته باشد هم غروب را.

۱۶ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
هدایت

امید واهی

به امیدِ این همه امید واهی، هنوزهم امیدوارم.

۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۴
هدایت

نامه هایمان کاغذی نبود.

 

دریافت از تو:
"سال های بعد دقیقا یعنی کی؟
یعنی کدام بعدازظهر زمستان که باز به یاد من بیفتی، مثلا یک صدای دور، یک آهنگ آشنا که کسی درکوچه با سوت مینوازد.
این آهنگ آشنا تورا پرت کند به بعدازظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودی.کسی که قرار بود در سال های بعد خاطره ات شود.تا هر وقت که ساعتت به خواب رفت به یادش بیاوری.
در سال های بعد که نمیدانم دلت چقدر برایم تنگ شده، و چقدر دلم برایت تنگ شده...
اصلا نمیدانم که آن لحظه ها واقعیت داشت یا رویایی بود که نیمه کاره مانده است.....
منی که تمام زمستان را به دستکش و شال گردنم بدهکارم
و بعدازظهر های بی اتفاقی که قرار است سال های بعد خاطره شوند...مثل دیروزهایی که امروز خاطره است
و من نمیدانم که چرا اینقدر نگران سال های بعدم، که مبادا از یاد تو بروم و هیچ طلسمی در هیچ بعدازظهر سرد زمستانی بایک استکان چای داغ شکسته نشود.
گوش کن! انگار کسی در کوچه آهنگی را با سوت مینوازد که من و تو...
عاشق بودیم.
 "

ارسال از من:
"سال های بعد یعنی دقیقا ، همان بعدازظهرهای زمستانیی که با آفتاب ملایمش همنشین میشوم.
همان بعدازظهرهایی که از دل تنگی ، با تویِ خیالیِ ذهنِ خالی ام، حرف میزنم.
وقتی نسیم سرد، آن آهنگ دور و آشنا را ، به گوشم میرساند،
به جای من ، کتاب شعرم را ورق میزند و زمزمه میکند،
مرا پرت میکند به همان بعدازظهر آخر اسفند ماهی که منتظر کسی بودم.
با یک استکان بلورینِ داغ شده از تلخیِ چای که نمیتوانست طلسم یخ زده انگشتانم را بشکند،
منتظر تو بودم.
تویی که حتی، شاعرِ هر دو بیتی هایی که میخوانم هم ، نمیدانست، قرار است مضمون شعرهایش تو باشی.
گوش کن! انگار کسی شعری را هم آوا با سوت آشنای کوچه ها میسراید که من و تو...
عاشق بودیم. 
"


مدتی اس به بیخبری عادت کرده ام. آنقدر بیخبرم از تو، که گمان میکنم واقعا جدا شده ایم. آخر امروز، نه دیروزِ حجر است، بلکه دنیای تکنولوژی است. بیش از حد دور نیافتاده ایم؟ نگران نباش، عادت کرده ام. هم به بیخبری، هم به دلتنگی. دیگر حسش نمی کردم. نمی کردم، چراکه امروز "دلتنگی" هایمان را یافتم و داغم تازه شد. حسش چنان است که گویی لحظه ای پیش رفته ای و از همین حالا دلم شروع کرده به بی تابی.

از بعد از ظهر زمستانی نوشتی که در آن منتظرت خواهم بود و دلتنگ. از سوتی که نواخته میشد و ساعت خواب رفته ام را جایگزین. از طلسم سرد و چای داغ. ولی حالا شب تابستانی است. سوتی نواخته نمی شود. پرحرفی های ساعتِ بی خوابم، خواب را از چشمانم گرفته. طلسم سردم را هم گرمای تابستان درهم شکسته. ولی چایم سرد شده و من دلتنگم در میان نامه هایِ تاریخ گذشته مان.

 تایپ میکردیم و میفرستادیم برای هم. ولی حرف هایمان را کاغذ باید میشنید و دلش برایمان ضعف میرفت. حالا هم دارم حرفهایم را برایت تایپ میکنم. و میدانم از زیر نگاهت هم نمیگذرد. شاید آنقدر برایت بی اهمیت شده باشم که حتی نامه ترس هایمان از دلتنگی برای یکدیگر در آینده ای نامشخص، را هم یادت نیاید. یادت نیاید که چقدر پر از احساس بودی آن لحظه که برایم می نوشتی. چقدر اضطراب داشتی وقتی آن را برایم سِند میکردی. و چقدر ذوق میکردی وقتی که پاسخش را از ته دل می دادم.

راستی، واقعا جدا شده ایم؟ آخرین کلامت را یادم هست که گفتی:«خوب بمون.». ولی این شبیه خداحافظی برای همیشه، نبود. نه که بلاتکلیفی برایم مهم باشد. نه! واقعا مهم نیست که اواخر اسفند ماه هستیم یا اوایل شهریور! سکوتم را که برهم میزند، تا یادآورت باشد؟ سوت آشنا یا ساعت پر سروصدایم؟! مهم نیست اگر آخرش نفهمیدم از هم جدا شده ایم یانه؟! هنوز عاشقم هستی یانه؟! دوستیم یا غریبه؟! مهم نیست. همینکه بی پایان بمانیم، تا ابد یادآور توست.

۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۸ ۳ نظر
هدایت

آزادی

۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۹
هدایت