مناسبت ها یادم نمی مانند.
ولی هر روز که مادرم هستی روز توست.
سالروز اولین حس مادرانه ات مبارک!
اگر میخوای بمیری، پس باید سخت تر زندگی کنی. اگر میخوای راه متفاوتی بری، باید پیداش کنی. فکر کردن به «فکر نکردن» خودش فکر کردنه. خودتم میدونی. حقیقت اینه که این سرنوشتمونه، میدونی. خندیدن در یک درد بی انتها، میدونی. لحظه ای که گفتی آزادی، آزادی ای وجود نداره. خودتم میدونی. فرزند ماه - آرام
از آخرین باری که بازش کردم چندسالی می گذشت. ورقش میزدم که مروری باشد. از بالای صفحه تار مویی نگاهم را گرفت. من هم سرش را گرفتم. از میان صفحات کشیدَمَش. چه رقصان می آمد! برقَش شهد خرما بود. عمدا موج میداد به تنش، یا پریشان بود؟ نمی دانم. ولی عجب تارِ بلندی!
دوچرخه آبی از زمانی که به بلوغ رسیده ام، در گوشه انباری خاک میخورد. کنج امن تر است. برای هر دومان امن تر است. آنقدر در این گوشه نشسته ام که کوچک مانده ام. زیر میزهم جا میشوم. حتی در کمد. همان جای دنج. و کتابی کافیست. « آنقدر نخوان، سنگین میشوی. اگر مُردی، پدرت نمیتواند جنازه ات را به دوش کشد. کمرش میشکند. بلند شو. توکه ادعای استقلال طلبی و آزادی خواهی میکنی. بلند شو، برو بیرون. کسی ببیندت، شاید خوشش آمد.». «نه من از آنها خوشم نمی آید.». «تو فمنیست نیستی، ضد مردی...همه شان را مریض میخوانی.». «نه من فقط میترسم. میترسم از خیابان. از سکوت ظهر هم میترسم. ولی شور آزادی دارم.». «بدبخت، اگر بپری هم از ترس میمیری.»
شکنجه ی پنهان سکوتت را اشکار کن امیگو. -امیگو، نظرات خصوصی
نفسم گرفت در این هوا.
چندبار گفتم اینجا جای من نیست؟
ولی تو فقط کافی است اراده کنی.
لعنت به هرکه بگوید نه.
بخواه که برسم به تو.
آسمانم، خودت میدانی بی تو چقدر غمم سنگین میشود.
به داد عشقِ پاکم برس، که در قفس گناهکارم دلش گرفت.
روا نباشد انتظارم را کور کنی و صدایِ بغضم را ساکت.
کاش دیوانه بودم سیر می کردم آسمان را و غلت میخوردم بر زمین گلبرگم اینجا و عطرم آنجا.ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را جز در همه جا بیابی.
هر آفریده ای نشانه ی اوست اما او را نشان نمی دهد.
همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ما را از راه آفریدگار باز می دارد.
ناتانائیل همچنان که می گذری ،به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ نکن. به خود بگو تنها خداست که گذرا نیست...
ناتانائیل من زندگی دردآلود را از دل آسودگی دوست تر می دارم.
ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.
اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.
برای من خواندن این که شنهای ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!
در شگفتم ناتانائیل!تو خدا را در خود داری و از آن بی خبری!
او را ندیده ای چون او را پیش خود به گونه ای دیگر مجسم می کردی.
ناتانائیل!تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن،ناتانائیل یعنی باور نداشتن اینکه او هم اکنون حضور دارد.
ناتانائیل! زیبا ترین سرورهای شاعرانه آنهاست که از درک هزارو یک دلیل وجود خداوند به آدمی دست میدهد.
ناتانائیل بدبختی هر کسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد از آن خود می داند، اهمیت هرچیز نه به خاطر ما که به خاطر خود اوست، ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.
ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...
ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.
همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.
از هیچ چیز جز درسی که برایت به ارمغان می آورد بر مگیر!
ناتانائیل! می توان به زیبایی به خواب رفت و به زیبایی از خواب برخواست، اما خواب های شگفت در کار نیست، و من رویا را تنها زمانی دوست دارم که حقیقت آن را بپذیرم، زیرا زیبا ترین خوابها هم با لحظه ی بیداری برابری نمی کند...
مائده های زمینی_ آندره ژید