کفش های آل استارِ سورمه ای روی سنگ فرش های پیاده رو کشیده می شدند. گام های خسته ای را درون خود داشتند و در امتدادشان، پاهای بلندی پوشیده شده با شلوار لی. بالاتر، پیراهنی با چهاردیواری های کوچک تنی ظریف را در آغوش می فشرد. که در هر خانه اش داستانی از آسمان پناه گرفته بود. آن گردن بلند و موهای نرمِ بلندتر، همه برای پسری بود که تمام کتابخانه های شهر را می گشت، قفسه ها، و کتاب ها را.

همان روز که آفتاب گرم می تابید ولی آبیِ آسمان حس خنکی می داد، کتابی در آخرین قفسه کتابخانه ای، کنار پنجره منتظر بود. با جلد کاغذی ساده ای که رنگ بنفشش اصلا خودنمایی نمی کرد. آسمان پاسخ داد و شد مقصد گام های خسته درون کتانی های سورمه ای.

کتاب را از میان دیگران بیرون کشید. بی نام بود. صفحه ای را به تصادف باز کرد و نزدیک صورتش برد. طبق عادتِ قبل از ملاقات، با بوییدن کهنگی برگه ها نفسی تازه کرد. آن کتاب کم حجمِ شعر، قدیمی و خاک خورده با روحی مبهم و کلماتی مشکوک، منِ دیگر است در جهان موازی، که فقط آن پسر خواند و فهمیدش. ازین پس تنهایی هم لذت بخش است. حتی بعد از دوباره نشستن بین کتاب های فراموش شده.

منِ دیگر هرچه که میتواند روح داشته باشد هست، مردی چهل ساله از گذشته یا ذره ای خاک روی تپه.

سپاس از گلی