اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

۱۲ مطلب با موضوع «پریشان نوشته» ثبت شده است

بیگانه

خواب مرگ را دیدم. نمرده بودم. میخواستم بمیرم. دکتر گفت آخرِ کاری. فقط دوماه زمان داری. نفهمیدم زمان چه چیزی؟ شاید منظورش فرصتی برای زندگی کردن بود؟ نشسته بودم توی اتاقم و نه به ابتدا فکر میکردم نه به انتها. با خودم گفتم چه کاری میتوانم انجام دهم؟ اصلا چگونه میشود زندگی کرد؟ منظور از زمان چه بود؟ حتی حسرت هیچ چیز به دلم نمانده بود که بخواهم انجام دهم. هیچ آرزویی به دل نداشتم. نه که به همه آرزوهایم رسیده باشم. نه! هیچکدامشان دیگر خواستنی نبودند. فکر کردم نمیخواهم چیزی بخورم. یا حتی کسی را ببینم. نمیخواهم با هیچ یک از دوستانم و خانواده ام وقتم را بگذرانم. یا کتابی بخوانم. حس کردم اگر همانگونه بنشینم و گذشته را مرور کنم بهتر است. اما خسته کننده تر ازین حرف ها بود. پس فقط دست از فکر کردن کشیدم و از خواب بیدار شدم. و بلافاصله نمیخواستم بمیرم.

۳۰ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
هدایت

صحرا

وقتی صحرا بهم گفت: «تو نباشی کی طرف منو بگیره؟» دقیقا همین حس رو داشتم. همین تصویر. 

۱۸ مهر ۰۲ ، ۱۱:۲۳ ۳ نظر
هدایت

بی اتفاق

امروز دوشنبه بود. گورستان، سکوتش آدم را خواب میکند. چطور تحمل می کنی این فراق را؟ چقدر خرافاتی! دوشنبه ها می آیی که تنها نباشد، یا تنها نباشی؟ پنج شنبه ها هم می آیم. هوا خوب است. بازی پرندگان، پریدن از سنگی به سنگ دیگر. چه وقت بازی است؟ مگر طبیعت است اینجا؟ گورستان است. گورستان! 

زنی با مقنعه سفید رد شد. می لنگید. گوشه ای ایستاد. کفشِ پاشنه دارش را درآورد و به انگشتانِ پایش نگاهی انداخت، تاول زده بود. صورتش را نمی دیدم، اما مطمئنم در ذهنش به آب خنک فکر میکرد و دمپایی. مردی رد شد. نمی دانم، شاید زنی بود. موهایش بلند بودند. لخت و مشکی. صورتش را نمی دیدم. اما دوربین ها مردانِ مو بلند را زن تشخیص می دهند. شایدهم حق با آنها باشد. هیکلش که مردانه بود.اینبار من رد شدم. مغازه دمپایی فروشی از این فاصله هم پیدا بود. مغازه سیار بود البته. وانت دمپایی فروشی. بوی دمپایی پلاستیکی نو را حس نمی کردم ولی در مغزم پیچیده بود. امروز دوشنبه بود.

ولی دیشب معده ام درهم پیچید. روی سقف ماشین نشستم. کبوترها روی دیوار چرت می زدند. چشمشان که به من خورد با تعجب گردنشان را بالا آوردند. به آسمان شب نگاه کردیم، خالَش درخشان بود. بیشتر ازین هم داشت. امان از آلودگی! مخصوصا نوری. درباره چه حرف می زنم؟ خلاصه که دیشب معده ام درد می کرد. از بی اتفاقی به دیشب پناه آورده ام. موسیقی بی کلام گوش می دادم، وان دایرکشن، شجریان، و بن ای کینگ هم. اما نیازمند شنیدن صدای دریا هستم. چقدر کلیشه ای! به اندازه بوی باران. 

امروز دوشنبه بود. به دوری کردن فکر می کردم. ولی هیچ جا خانه نمی شود. نگاهم در انتظار روی زمین کشیده می شود. لعنت! شلوارم خاکی شد.

- زیاد بلندپروازی میکنی دختر. ولی روی زمینی.
- چون من هنوز نپریده ام. آن هم به وقتش:  
those who think they know me, well they don't.

۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۱:۴۲ ۷ نظر
هدایت

چنار بریده شده.

بال هایش را بریدند

و آسمانم را گرفتند

روی زمین دنبالت می گردم

۰۲ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۶ ۳ نظر
هدایت

دیوارشکن

نیمکت ها را بشکن
که چمن کافی است.

پ.ن: فقط بهانه ای بود برای یافتن عنوان.

۲۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۶ ۳ نظر
هدایت

لذتِ آدم نبودن

منِ واقعی یا آرمانی؟ این همه عمر که گذشت، کم نیست. هنوز از بهار چیزی نگذشته و احساس خستگی می کنم. به خودشناسی هم که نرسیدم. تکه ابری شدم در همنشینی با آفتاب. اگر روی تپه بایستی، چشم در چشم می شویم. کافی است سرت را بالا بگیری. خیلی هم بالا نه! اصلا قله هم نمی شوم. همان تپه که رویش چمباتمه زدی و اینبار با سری پایین روی موجودات ریز متمرکز شدی. در جستوجوی چه؟ آرمان ها. کفش دوزکی روی شاخه ای گندم چرت ظهرانه می زد. و مورچه ای در تکاپو. حتی ریزتر، ذره ای خاک. ولی همچنان روی تپه. جزئی از تپه. در میان زاگرسیان که اوجشان به آسمان می رسد. محل همان ابر صمیمی، که فقط آدم نباشم.

۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۳۸ ۵ نظر
هدایت

پارکینسون

هیچ تهدیدی نیست. اما کابوس های ترسناک شبانه رهایش نمیکنند. اتاق دوازده متریش را قدم میزند. گلویش باز است و خشک. اضطرابی که وجودش را گرفته نمی گذارد یک جا بنشیند. کف دستانش عرق نکرده اما درون سینه اش را بخار گرفته. آفتاب درآن سرمای نگران کننده با خونگرمی مهمان اتاق کوچکش شده. و این موضوع بی قرار ترش میکرد. اینکه همه چیز آرام است. و هیچ تهدیدی نیست!

دانلود ویدیو

پ.ن: آخرین پریشان نوشته 1401. امیدوارم سال های بعد دلآرام باشه.

با وجودی بی قرار، هدایت.

۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۳۲
هدایت

گم تر شدم

روزها نمی گذرند به سختی
و زندگی هوایی ندارد
جز تصویری از آینده
که آیینه هم شکست
چه بد شگون!
هنوز خودم را ندیده بودم
حالا هزار شده ام.

۰۴ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۲
هدایت

بارش عفونت

کرونا میبارد

و گردو غبار را می نشاند

عفونت بر زمین میلولد

پوستِ شهر تشنه قطره ای آفتاب.

۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۵
هدایت

تو بخند، گوش بده، خیره بمان، هیچ مگو.

اگر از شما بپرسند :«رفیق ناب کیست؟» احتمالا بگویید :«رفیق روزهای خوب. رفیق خوب روزها.».

 لحظاتی هستند، که هجوم آدم ها را به زندگیم حس میکنم. زمان هایی که حوصله خودم راهم ندارم، چه رسد به دیگری. دوستانی که حتی فامیلیِشان راهم از یاد برده ام، سروکله اشان پیدا میشود. کاش فقط برای جویا شدن احوالم سخن بگویند، نه برای فضولی. تا اتفاقی می افتد، با حجم زیادی از آدم ها مواجه میشوم :«که بود؟ چه بود؟ چه کرد؟ چه کردی؟ و...». در این مواقع اشک نمی ریزم، بغض هم نمیکنم. ولی گریه، چرا!

شاید آرامشم را در تنهایی جستوجو میکنم، نه در حضور آدم ها. تنهاییم را که بگیرند، آرامشم مختل میشود. شایدهم زمانی که در خوشی و آرامشم، مرا در تنهایی رها میکنند. برای دیگران این چنین است که اطرافیانشان فقط در شادی ها همراهیشان میکنند و در غم و غصه رها. ولی برای من کاملا برعکس است. آدم های آشنا و غریبه در بدترین شرایط پیدا میشوند و روی مُخم رفت و آمد میکنند. میخواهند ببینند چه اتفاق عجیبی برای من و زندگی ام افتاده. آخر خیلی مهم است، میدانی؟!

با این حال تنهایی چیز دیگری است. فضایش گرم است. کتاب هست و مطالعه. دفتر هست و قلم. آدم دلش میخواهد هی بخواند و با وسواس دوباره بخواند. کتاب های دیگران را بخواند، بفهمد و اینبار خودش بنویسد. نوشته های خود را بخواند، اصلاح کند، خط بزند و پاک کند. حتی گاهی وقتها در آنچه نوشته می مانَد، انگار که اثر کسِ دیگری است و در آن تأمل میکند.

در تنهایی، تا ضعف نکنی به فکر خورد و خوراکت نمی افتی. صدای شکمت که بلند شد، قندی، نباتی کافی است، تا ساکت شود. به سکوت هم عادت میکنی. کوچک ترین صداها کُفرت را در می آورد ، که «کاش ناشنوا بودم.». ولی فایده ندارد. از دیگران حرف های زیادی میشنوی اگر تنها باشی؛

 

 

 

 

پ.ن:  حس میکنم ته نداشت. باید بیشتر مینوشتم، ولی حرفی نمونده بود.

۲۲ شهریور ۰۱ ، ۰۸:۴۰
هدایت

دفتر افق

دفتری خواهم گرفت با جلد آبی.

نامش راهم افق میگذارم، که هم طلوع را در خود داشته باشد هم غروب را.

۱۶ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
هدایت

امید واهی

به امیدِ این همه امید واهی، هنوزهم امیدوارم.

۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۴
هدایت