تق تق 
تق تق
تق تق

مادربزرگ در  آشپزخانه قند می شکاند. روی فرش قرمز گلدار، نشسته بود. پنجره باز بود و آشپزخانه روشن. کله های استوانه ای قند کوچک تر می شدند. و مادربزرگ بنای ماهری بود. 

تق تق
تق تق
تق تق

از آشپزخانه صدا می آمد. رفتم. دیدم آشپزخانه پنجره ندارد. سرامیک دارد، فرش ندارد. مادربزرگ لبخند میزد. مادربزرگ لبخند میزد. لبخند میزد. با غم تمام، کودکی هایم را میجویم در آغوش مادربزرگ. حال مادربزرگ را از کجا بجویم؟