[تو گرگ تر و وحشی تر و جنگجو تر از این صحبتایی] ـ نسترن ـ
[تو گرگ تر و وحشی تر و جنگجو تر از این صحبتایی] ـ نسترن ـ
سوار قایق شویم
من پارو می زنم
دریاچه یخ زده
نه خشکیده
از همان جاده برگشتیم
همان راه رفته را
جیرجیرک خواب است
و کوچه مرده
کلبه پوسیده ولی پنجره باز است
پروانه پر نمی زند
دل بسته
به گُل؟
نه حتی به شمع
به خاک روی طاقچه
اصلا سوار قایق شویم و پارو نزنیم
من...
تو عزیزم
پارو نزن
دنیای قایق مرده
ولی آسمان هست
من به شب ایمان دارم
به تابش مهتاب
تنها
کف قایق می خوابم
تا یخ آب شود
و به غم سنگینش
تا باران ببارد
و تو دل بستی هنوز
به صبح و کلبه.
کفش های آل استارِ سورمه ای روی سنگ فرش های پیاده رو کشیده می شدند. گام های خسته ای را درون خود داشتند و در امتدادشان، پاهای بلندی پوشیده شده با شلوار لی. بالاتر، پیراهنی با چهاردیواری های کوچک تنی ظریف را در آغوش می فشرد. که در هر خانه اش داستانی از آسمان پناه گرفته بود. آن گردن بلند و موهای نرمِ بلندتر، همه برای پسری بود که تمام کتابخانه های شهر را می گشت، قفسه ها، و کتاب ها را.
همان روز که آفتاب گرم می تابید ولی آبیِ آسمان حس خنکی می داد، کتابی در آخرین قفسه کتابخانه ای، کنار پنجره منتظر بود. با جلد کاغذی ساده ای که رنگ بنفشش اصلا خودنمایی نمی کرد. آسمان پاسخ داد و شد مقصد گام های خسته درون کتانی های سورمه ای.
کتاب را از میان دیگران بیرون کشید. بی نام بود. صفحه ای را به تصادف باز کرد و نزدیک صورتش برد. طبق عادتِ قبل از ملاقات، با بوییدن کهنگی برگه ها نفسی تازه کرد. آن کتاب کم حجمِ شعر، قدیمی و خاک خورده با روحی مبهم و کلماتی مشکوک، منِ دیگر است در جهان موازی، که فقط آن پسر خواند و فهمیدش. ازین پس تنهایی هم لذت بخش است. حتی بعد از دوباره نشستن بین کتاب های فراموش شده.
منِ دیگر هرچه که میتواند روح داشته باشد هست، مردی چهل ساله از گذشته یا ذره ای خاک روی تپه.
-چقدر مردن راحت شده!
گویی باران پدیده ای است نایاب. وقتی مردن عجیب می شود، آدم ها عجیب تر می شوند. عادت کرده اند به «شاید»ها. به آسمان بالای سرشان. جدایی از یار را تحمل میکنند ولی مرگش را نه. همین که در این دنیا، آسمانشان یکی باشد، کافی ست. مسافت هم مهم نیست؛ چون «دنیا کوچک است. شاید روزی از کنارهم گذشتیم...».
لحظه ای که بدانند مرگ به هر طریقی، طبیعی ترین و رایج ترین پدیده است، دیگر آه نمی کشند.
لحظه ای که بدانند در روز مرگ، آدمی را دردِ این جهان باشد، نمی گریند و نمی گویند: دریغ! دریغ!
و لحظه ای که بدانند، زندگی کدام است؟!...
پ.ن: برای یک استاد!
من دیر به دنیا آمده ام. خیلی دیر! و تمام احساسات و ناسازگاری های روحم با عصر تکنولوژی را حس می کنم. کسی از گذشته در من زندگی می کند که با دنیای امروز نمی سازد. با این همه ادعای پیشرفت، ماشین زمانی هم نیست که مرا ببرد به قرن بیستم، شاید هم کمی قبل تر، نوزدهم. با همه این ها من گذشته را زندگی می کنم. گذشته ای که متعلق به آن هستم بی آنکه تجربه اش کرده باشم. و او را در وجودم زنده نگه می دارم. مرد چهل ساله درونم را.