وقتی از پشت گوشی باهام صحبت میکنی بعدش دلم نمیخواد چیزی بشنوم. میترسم صدات بپره. کاش همه چیز ساکت شه، کاش بعد از شنیدن صدات بلافاصله کر بشم تا فقط صدات بمونه تو سرم.
وقتی از پشت گوشی باهام صحبت میکنی بعدش دلم نمیخواد چیزی بشنوم. میترسم صدات بپره. کاش همه چیز ساکت شه، کاش بعد از شنیدن صدات بلافاصله کر بشم تا فقط صدات بمونه تو سرم.
ولی عشقی که با پول بدست بیاد، با پول بیشتر از دست میره عزیزم. اشتباه نکن، اونا همه هوس بودن. امیدوارم عشق رو تجربه کنی. عشق واقعی معیارات رو به چالش میکشونه و اضطرابو ازت میگیره. عشق پر از احساسه و آرامش میده. حتی با پولم نمیتونی بخریش. برات پول زیاد آرزو میکنم ولی عشقو بیشتر.
با خودت فکر نکردی چرا هردفعه صدات میکنم؟ چرا بیشتر وقتا اسمتو کامل صدا میزنم؟ درصورتیکه اگر کارت داشته باشم فقط کافیه بهت بگم. چه نیازه که اسمتو به زبون بیارم. دقیقا عین خودت. نگفتی شاید اسمم خوشآهنگه براش؟ اونم که عاشق موسیقیه. اونم که دیوونهس. ولی باور کن وسط جنگ ... گفتنم نمیاد...
باور کن عزیزدلم دیگه برام دلنشین نیست، حتی اگر از ته دل باشه. روزام با استرس میگذره و شبام با گریه. ولی باورکن وسط جنگ...گفتنم میاد. چون منو تو متفاوتیم. تو کی به پای من میرسی؟ حتی براش تلاشیم نمیکنی. هیچوقت به خوبیِ من نمیشی. تا اینجا یه امتیاز منفی. کاش سه تا نشه. چون اسمتو دوست دارم. اسم کاملتو.
گفتی مهربونم ولی با خودت فکر نکردی چرا؟ چون به این آیه معتقدم: ادعونی استجب لکم. و این ذرهای از محبت منه. اگه کلشو بهت بدم از پسش برمیای؟ همین الانشم داری آوردوز میکنی. بلهو بلا یا جانت بیبلا! کدوم دعارو دوست داری عزیزم؟ اگر مشتاق نباشی حتی از اسمتم دلسرد میشم. از اسم کاملت. خوشآهنگه ولی باور کن وسط جنگ موسیقی گوش دادنم نمیاد.
باشه غر نمیزنم دیگه. الکی! زبونمو میتونم کنترل کنم. ولی نمیتونم ننویسم. باور کن نمیدونم چرا وسط جنگ نوشتنم اومده. وسط جنگ استرس ولم نمیکنه. بعد تو میگی نگران نباشم؟ تو هوا میزننشون؟ ولی باورکنم وسط جنگ ...گفتنت نمیاد؟ یه تار سفید تو موهام پیدا کردم و زدم زیر گریه. بابام خندید: تعریفت از پیری جالبه.
دریغ از یک اتفاق!
مثلا اتفاقی دیدنت
حالا که میخواهی بروی ازین شهر دلگیر
چشمهایم را با خود ببر
میخواهم تماشایت کنم
بس نبود همان چندبار دیدنت
یا از روی عکس بوسیدنت
پس لبهایم راهم ببر
قرار نیست دلتنگ شوم
دلم را بردی
جای خالیش را در سینه حس میکنم
ولی جانم بیقرار میشود
اگر کیفت سنگینی نمیکند
جانم را با خود ببر
ای من قربان اولین دکمه پیراهنت.
تو نمی دانی! ولی صدایت باران بود. حالا هر روز در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد.
بهش فکر کردم.
بقیه، بقیهن!
ولی آدمای خاص زندگیم، مامانمه، بابامه، خواهرامن، رفیقمه...
و تویی، دلبر و معشوقهم.
و این پایان آنچه فکر میکردم بود ولی زندگی در جریان است.
به امید آغاز دیگر در کالبد افرادی که روحمان را آزرده نکنند.
درآن لحظه فهمیدم که عشقِ راستین، نه آغاز دارد، نه پایان.
ولی در اعماق تاریکی، نوری میشکافد که تنها چشمان جراحت دیده توان دیدنش را دارند.
شاید توهم ای رهگذر غریب، روزی این نور را در چشمان کسی بیابی که هرگز خنجر فراموشی را بر پیکر خاطراتت نخواهد کشید.
باشد که دیگری مرهمی شود بر زخم هایی که بر جانمان نشست.
اما از پای نیفتادیم گویی که در امید به روزی روشن سیاهی شب را گذراندیم.
نگاهش پر از حرفه. دارم از فضولی میمیرم و اون فقط نگاه میکنه. مدتهاست. زیرچشمی و آشکارا، خنثی. حتی از حالات نگاهش نمیتونم بفهمم چی میخواد و چی تو سرش میگذره! منم نگاهش میکنم ولی حرفی ندارم. فقط میخوام ببینمش. با کیفیت فولاچدی.
اما اگر مجسمه میبود، میتونستم کنارش بایستم و دستم رو بهش تکیه بدم، سنگریزه کفشمو بیرون بندازم و سیر دلم نگاهش کنم.
خواب مرگ را دیدم. نمرده بودم. میخواستم بمیرم. دکتر گفت آخرِ کاری. فقط دوماه زمان داری. نفهمیدم زمان چه چیزی؟ شاید منظورش فرصتی برای زندگی کردن بود؟ نشسته بودم توی اتاقم و نه به ابتدا فکر میکردم نه به انتها. با خودم گفتم چه کاری میتوانم انجام دهم؟ اصلا چگونه میشود زندگی کرد؟ منظور از زمان چه بود؟ حتی حسرت هیچ چیز به دلم نمانده بود که بخواهم انجام دهم. هیچ آرزویی به دل نداشتم. نه که به همه آرزوهایم رسیده باشم. نه! هیچکدامشان دیگر خواستنی نبودند. فکر کردم نمیخواهم چیزی بخورم. یا حتی کسی را ببینم. نمیخواهم با هیچ یک از دوستانم و خانواده ام وقتم را بگذرانم. یا کتابی بخوانم. حس کردم اگر همانگونه بنشینم و گذشته را مرور کنم بهتر است. اما خسته کننده تر ازین حرف ها بود. پس فقط دست از فکر کردن کشیدم و از خواب بیدار شدم. و بلافاصله نمیخواستم بمیرم.
اولین چیزی که دیدم چشمانش بود، پشت عینک.
و پلک های بلندشـ...
به خط چشمم فکر کردم، در کدام جیب کیفم بود؟
کمی سمتم خم شد. حس کودکانه ای داشتم. چانه اش را اصلا بالا نداده بود و نه به مرد بودنش می بالید، نه قدِبلندترش. ساده و معمولی، از پشت پلک های سنگینش نگاهم می کرد، از بالا. فکر کردم اگر برایش خط چشم بکشم، سنگین تر می شوند. البته من بلد نیستم. ولی همیشه در کیفم یکی دارم. انگار که وظیفه دخترانه ام باشد.
مثل وقار که باید به همراه داشته باشم. و نگویم: محض رضای دل! برای یکبار هم که شده عینکت را بردار. بگذار در چشمانت تار شوم. فرقی ندارد، غرق شوم اصلا. من نگاهت را بی واسطه می خواهم.
مثل وقار که باید به همرا داشته باشم. و نگویم: لعنت به خط چشمی که بیهوده در کیفم گذاشتم. همین که دلتنگت میشوم سراغش میروم و پنهانی زل میزنم به چشمانت.
پ.ن: روایت خیالی
[تو گرگ تر و وحشی تر و جنگجو تر از این صحبتایی] ـ نسترن ـ
امروز دوشنبه بود. گورستان، سکوتش آدم را خواب میکند. چطور تحمل می کنی این فراق را؟ چقدر خرافاتی! دوشنبه ها می آیی که تنها نباشد، یا تنها نباشی؟ پنج شنبه ها هم می آیم. هوا خوب است. بازی پرندگان، پریدن از سنگی به سنگ دیگر. چه وقت بازی است؟ مگر طبیعت است اینجا؟ گورستان است. گورستان!
زنی با مقنعه سفید رد شد. می لنگید. گوشه ای ایستاد. کفشِ پاشنه دارش را درآورد و به انگشتانِ پایش نگاهی انداخت، تاول زده بود. صورتش را نمی دیدم، اما مطمئنم در ذهنش به آب خنک فکر میکرد و دمپایی. مردی رد شد. نمی دانم، شاید زنی بود. موهایش بلند بودند. لخت و مشکی. صورتش را نمی دیدم. اما دوربین ها مردانِ مو بلند را زن تشخیص می دهند. شایدهم حق با آنها باشد. هیکلش که مردانه بود.اینبار من رد شدم. مغازه دمپایی فروشی از این فاصله هم پیدا بود. مغازه سیار بود البته. وانت دمپایی فروشی. بوی دمپایی پلاستیکی نو را حس نمی کردم ولی در مغزم پیچیده بود. امروز دوشنبه بود.
ولی دیشب معده ام درهم پیچید. روی سقف ماشین نشستم. کبوترها روی دیوار چرت می زدند. چشمشان که به من خورد با تعجب گردنشان را بالا آوردند. به آسمان شب نگاه کردیم، خالَش درخشان بود. بیشتر ازین هم داشت. امان از آلودگی! مخصوصا نوری. درباره چه حرف می زنم؟ خلاصه که دیشب معده ام درد می کرد. از بی اتفاقی به دیشب پناه آورده ام. موسیقی بی کلام گوش می دادم، وان دایرکشن، شجریان، و بن ای کینگ هم. اما نیازمند شنیدن صدای دریا هستم. چقدر کلیشه ای! به اندازه بوی باران.
امروز دوشنبه بود. به دوری کردن فکر می کردم. ولی هیچ جا خانه نمی شود. نگاهم در انتظار روی زمین کشیده می شود. لعنت! شلوارم خاکی شد.
- زیاد بلندپروازی میکنی دختر. ولی روی زمینی. - چون من هنوز نپریده ام. آن هم به وقتش: those who think they know me, well they don't.بال هایش را بریدند
و آسمانم را گرفتند
روی زمین دنبالت می گردم
آدم وقت شناسی هستم. هر صبح، ساعت هفت، به قصد رفتن به مدرسه از خانه بیرون می زدم. همینکه قدم در کوچه می گذاشتم، دوچرخه سواری از کنارم می گذشت. سرما و گرماهم فرقی نمی کرد. هر روز می آمد. به سرعت رکاب میزد. چهره اش را هم نمی دیدم. فقط صدایش بود که باقی می ماند: « سلام خاله.» و منتظر پاسخ نمی ماند. هرچند، جوابش را می دادم :«سلام.» روزهای تعطیل هم از کوچه می گذشت. نشسته در اتاقم صدای رد شدنش را می شنیدم. و بی آنکه سر براورم زیر لب می گفتم: «سلام.»