اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

بیگانه

خواب مرگ را دیدم. نمرده بودم. میخواستم بمیرم. دکتر گفت آخرِ کاری. فقط دوماه زمان داری. نفهمیدم زمان چه چیزی؟ شاید منظورش فرصتی برای زندگی کردن بود؟ نشسته بودم توی اتاقم و نه به ابتدا فکر میکردم نه به انتها. با خودم گفتم چه کاری میتوانم انجام دهم؟ اصلا چگونه میشود زندگی کرد؟ منظور از زمان چه بود؟ حتی حسرت هیچ چیز به دلم نمانده بود که بخواهم انجام دهم. هیچ آرزویی به دل نداشتم. نه که به همه آرزوهایم رسیده باشم. نه! هیچکدامشان دیگر خواستنی نبودند. فکر کردم نمیخواهم چیزی بخورم. یا حتی کسی را ببینم. نمیخواهم با هیچ یک از دوستانم و خانواده ام وقتم را بگذرانم. یا کتابی بخوانم. حس کردم اگر همانگونه بنشینم و گذشته را مرور کنم بهتر است. اما خسته کننده تر ازین حرف ها بود. پس فقط دست از فکر کردن کشیدم و از خواب بیدار شدم. و بلافاصله نمیخواستم بمیرم.

۳۰ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
هدایت

روبه روی آماج

اولین چیزی که دیدم چشمانش بود، پشت عینک.

و پلک های بلندشـ...

به خط چشمم فکر کردم، در کدام جیب کیفم بود؟

کمی سمتم خم شد. حس کودکانه ای داشتم. چانه اش را اصلا بالا نداده بود و نه به مرد بودنش می بالید، نه قدِبلندترش. ساده و معمولی، از پشت پلک های سنگینش نگاهم می کرد، از بالا. فکر کردم اگر برایش خط چشم بکشم، سنگین تر می شوند. البته من بلد نیستم. ولی همیشه در کیفم یکی دارم. انگار که وظیفه دخترانه ام باشد.

مثل وقار که باید به همراه داشته باشم. و نگویم: محض رضای دل! برای یکبار هم که شده عینکت را بردار. بگذار در چشمانت تار شوم. فرقی ندارد، غرق شوم اصلا. من نگاهت را بی واسطه می خواهم.

مثل وقار که باید به همرا داشته باشم. و نگویم: لعنت به خط چشمی که بیهوده در کیفم گذاشتم. همین که دلتنگت میشوم سراغش میروم و پنهانی زل میزنم به چشمانت.

بعدا نامش را فهمیدم. خودش گفت:

کاژه.

۰۱ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۴۲ ۴ نظر
هدایت

صحرا

وقتی صحرا بهم گفت: «تو نباشی کی طرف منو بگیره؟» دقیقا همین حس رو داشتم. همین تصویر. 

۱۸ مهر ۰۲ ، ۱۱:۲۳ ۳ نظر
هدایت

هدف بوسیدن آسمونه.

[تو گرگ تر و وحشی تر و جنگجو تر از این صحبتایی] ـ نسترن ـ

۱۱ مهر ۰۲ ، ۱۴:۲۱ ۱ نظر
هدایت

بی اتفاق

امروز دوشنبه بود. گورستان، سکوتش آدم را خواب میکند. چطور تحمل می کنی این فراق را؟ چقدر خرافاتی! دوشنبه ها می آیی که تنها نباشد، یا تنها نباشی؟ پنج شنبه ها هم می آیم. هوا خوب است. بازی پرندگان، پریدن از سنگی به سنگ دیگر. چه وقت بازی است؟ مگر طبیعت است اینجا؟ گورستان است. گورستان! 

زنی با مقنعه سفید رد شد. می لنگید. گوشه ای ایستاد. کفشِ پاشنه دارش را درآورد و به انگشتانِ پایش نگاهی انداخت، تاول زده بود. صورتش را نمی دیدم، اما مطمئنم در ذهنش به آب خنک فکر میکرد و دمپایی. مردی رد شد. نمی دانم، شاید زنی بود. موهایش بلند بودند. لخت و مشکی. صورتش را نمی دیدم. اما دوربین ها مردانِ مو بلند را زن تشخیص می دهند. شایدهم حق با آنها باشد. هیکلش که مردانه بود.اینبار من رد شدم. مغازه دمپایی فروشی از این فاصله هم پیدا بود. مغازه سیار بود البته. وانت دمپایی فروشی. بوی دمپایی پلاستیکی نو را حس نمی کردم ولی در مغزم پیچیده بود. امروز دوشنبه بود.

ولی دیشب معده ام درهم پیچید. روی سقف ماشین نشستم. کبوترها روی دیوار چرت می زدند. چشمشان که به من خورد با تعجب گردنشان را بالا آوردند. به آسمان شب نگاه کردیم، خالَش درخشان بود. بیشتر ازین هم داشت. امان از آلودگی! مخصوصا نوری. درباره چه حرف می زنم؟ خلاصه که دیشب معده ام درد می کرد. از بی اتفاقی به دیشب پناه آورده ام. موسیقی بی کلام گوش می دادم، وان دایرکشن، شجریان، و بن ای کینگ هم. اما نیازمند شنیدن صدای دریا هستم. چقدر کلیشه ای! به اندازه بوی باران. 

امروز دوشنبه بود. به دوری کردن فکر می کردم. ولی هیچ جا خانه نمی شود. نگاهم در انتظار روی زمین کشیده می شود. لعنت! شلوارم خاکی شد.

- زیاد بلندپروازی میکنی دختر. ولی روی زمینی.
- چون من هنوز نپریده ام. آن هم به وقتش:  
those who think they know me, well they don't.

۱۰ مهر ۰۲ ، ۱۱:۴۲ ۷ نظر
هدایت

چنار بریده شده.

بال هایش را بریدند

و آسمانم را گرفتند

روی زمین دنبالت می گردم

۰۲ مهر ۰۲ ، ۲۱:۰۶ ۳ نظر
هدایت

leave this fucked up place behind

You'll change your name
or change your mind
And leave this fucked up place behind
۲۴ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۳۴ ۲ نظر
هدایت

گیسو حنایی

گیسو برید
و بر بلوط بست
باد می وزید
گیسوان تاب می خوردند
در فیلم ها تصویرت را می جویم
همه می خندند
و دست تو از گوشه ای پیداست
دستت
 که موهایم را می بافت
یا نشسته ای به تماشا
آخ که دلم پر می کشد برای آغوشت
کاش راکت تنیس را می انداختم 
و می نشستم در آغوشت

۰۶ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۱۴ ۱ نظر
هدایت

رأس ساعت هفت

آدم وقت شناسی هستم. هر صبح، ساعت هفت، به قصد رفتن به مدرسه از خانه بیرون می زدم. همینکه قدم در کوچه می گذاشتم، دوچرخه سواری از کنارم می گذشت. سرما و گرماهم فرقی نمی کرد. هر روز می آمد. به سرعت رکاب میزد. چهره اش را هم نمی دیدم. فقط صدایش بود که باقی می ماند: « سلام خاله.» و منتظر پاسخ نمی ماند. هرچند، جوابش را می دادم :«سلام.» روزهای تعطیل هم از کوچه می گذشت. نشسته در اتاقم صدای رد شدنش را می شنیدم. و بی آنکه سر براورم زیر لب می گفتم: «سلام.»

۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۱۲ ۳ نظر
هدایت

فال شیرین

آه از آن غم انگیز نگاهِ بی انتهایت!
که قهوه ات چنان تلخ است
فال آمد:
می میرم.

۲۸ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۳۲ ۱ نظر
هدایت

صورتک

از پنجره دیدم

دختری

با ریش تراش پدرش صورت را می خراشید.

۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۵۱ ۳ نظر
هدایت

Get used to bein' alone

Feed the pigeons some clay
Turn the night into dayStart talkin' again
When I know what to say
۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۵۷ ۲ نظر
هدایت

ای سیه مو

اینجا نه بام شهر است، نه پشت پنجره یک آسمان خراش. از اینجا فقط کوچه پیداست و آسمان، بدون هیچ خراشی. شاید فکر کنی: چه بی ربط! اما این قاب توست، و دنیای من. سحرگاه می نشستم پشت پنجره به انتظار طلوع. می آمد و کمی که می گذشت تو قدم جا پای اون می گذاشتی. من گام هایت را می شمردم. صدایشان را تصور می کردم. و خودم را هم قدم با تو می دیدم. وقت هایی که با دوچرخه از کوچه می گذشتی هم رکاب تو نه، پشت دوچرخه می نشستم درحالیکه پیراهنت را محکم در مشت می گرفتم تا زمین نخورم. مبدات ابتدای کوچه مان بود. تو از مه شرقی پدیدار می شدی و سمت مقصدِ غربی می رفتی. تا زمانی که نقطه ای محو شوی، آهسته دنبالت می کردم. اگر دوربین می داشتم تو را ثبت میکردم ، قدم هایت را در عکس می شمردم و در جیبم می گذاشتم.

در یک سپیده دیگر صندلی را پایین پنجره گذاشتم و برای دیدنت آماده شدم. ضبط کاست خور کوچکم را در دست داشتم. می خواستم صدای گام هایت را ثبت کنم. تو آمدی. بر دو زانو روی صندلی ایستادم. هول زده پنجره را باز کردم. تا شکم روی پنجره خم شدم، موهایم از دو طرف صورتم آویزان شده بودند. البته که باد هم می وزید. دکمه ضبط را فشردم و دستم را پایین گرفتم. هرچه نزدیک تر بهتر. اصلا کاش به زمین می رسیدند. از زیر پنجره اتاقم گذشتی، بی آنکه مرا ببینی.

ولی تو شروع کردی به آواز خواندن. و صدایت باران بود. حالا هر روز بعد از محو شدنت در غرب، در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد. تو نمی دانی! آوازت کلام الله بود، همچون معجزه. و صدایت وحی که لحظه به لحظه نازل می شود، در پشت پنجره یکی از خانه های همان کوچه ای که هر سپیده دم از آن می گذری.

پ.ن:    

۱۳ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۳۸ ۲ نظر
هدایت

یک دور دور دریاچه

سوار قایق شویم

من پارو می زنم

دریاچه یخ زده

نه خشکیده

از همان جاده برگشتیم

همان راه رفته را

جیرجیرک خواب است

و کوچه مرده

کلبه پوسیده ولی پنجره باز است

پروانه پر نمی زند

دل بسته

به گُل؟

نه حتی به شمع

به خاک روی طاقچه

اصلا سوار قایق شویم و پارو نزنیم

من...

تو عزیزم

پارو نزن

دنیای قایق مرده

ولی آسمان هست

من به شب ایمان دارم

به تابش مهتاب

تنها

کف قایق می خوابم

تا یخ آب شود

و به غم سنگینش

تا باران ببارد

و تو دل بستی هنوز

به صبح و کلبه.

۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۹ ۲ نظر
هدایت

دیوارشکن

نیمکت ها را بشکن
که چمن کافی است.

پ.ن: فقط بهانه ای بود برای یافتن عنوان.

۲۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۶ ۳ نظر
هدایت

مادر مقدس

مناسبت ها یادم نمی مانند.

ولی هر روز که مادرم هستی روز توست.

سالروز اولین حس مادرانه ات مبارک!

۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۰۵
هدایت

خدا رحمتمان کند.

-چقدر مردن راحت شده!  

گویی باران پدیده ای است نایاب. وقتی مردن عجیب می شود، آدم ها عجیب تر می شوند. عادت کرده اند به «شاید»ها. به آسمان بالای سرشان. جدایی از یار را تحمل میکنند ولی مرگش را نه. همین که در این دنیا، آسمانشان یکی باشد، کافی ست. مسافت هم مهم نیست؛ چون «دنیا کوچک است. شاید روزی از کنارهم گذشتیم...».

 لحظه ای که بدانند مرگ به هر طریقی، طبیعی ترین و رایج ترین پدیده است، دیگر آه نمی کشند.

لحظه ای که بدانند در روز مرگ، آدمی را دردِ این جهان باشد، نمی گریند و نمی گویند: دریغ! دریغ!

و لحظه ای که بدانند، زندگی کدام است؟!...

 

پ.ن: برای یک استاد!

۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۳۱
هدایت

لذتِ آدم نبودن

منِ واقعی یا آرمانی؟ این همه عمر که گذشت، کم نیست. هنوز از بهار چیزی نگذشته و احساس خستگی می کنم. به خودشناسی هم که نرسیدم. تکه ابری شدم در همنشینی با آفتاب. اگر روی تپه بایستی، چشم در چشم می شویم. کافی است سرت را بالا بگیری. خیلی هم بالا نه! اصلا قله هم نمی شوم. همان تپه که رویش چمباتمه زدی و اینبار با سری پایین روی موجودات ریز متمرکز شدی. در جستوجوی چه؟ آرمان ها. کفش دوزکی روی شاخه ای گندم چرت ظهرانه می زد. و مورچه ای در تکاپو. حتی ریزتر، ذره ای خاک. ولی همچنان روی تپه. جزئی از تپه. در میان زاگرسیان که اوجشان به آسمان می رسد. محل همان ابر صمیمی، که فقط آدم نباشم.

۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۳۸ ۵ نظر
هدایت

مرد ۴۰ ساله درون من

من دیر به دنیا آمده ام. خیلی دیر! و تمام احساسات و ناسازگاری های روحم با عصر تکنولوژی را حس می کنم. کسی از گذشته در من زندگی می کند که با دنیای امروز نمی سازد. با این همه ادعای پیشرفت، ماشین زمانی هم نیست که مرا ببرد به قرن بیستم، شاید هم کمی قبل تر، نوزدهم. با همه این ها من گذشته را زندگی می کنم. گذشته ای که متعلق به آن هستم بی آنکه تجربه اش کرده باشم. و او را در وجودم زنده نگه می دارم. مرد چهل ساله درونم را.

۲۳ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۷ ۷ نظر
هدایت

فراتر از آبی اقیانوس

- من برای اینکه به چشمِش قابل قبول باشم خیلی تلاش کردم ولی بعضی آدما رو باهیچی نمیشه راضی کرد...بابای منم از همون بعضیاست.

- بابای منم...من هیچوقت موافق این نبودم که آدما عوض میشن. ماهی آب شیرین پاشو که توی دریای شور بذاره میمیره. وقتی صحبت از انتظار برای عوض کردن نظر و عقاید بقیه باشه، صحبت از انتظار برای زنده موندن ماهی آب شیرین توی دریاست. هرچقدرم تلاش کنی، بازم میمیمره.

- ماهی تو چطور مرد؟

- ماهیِ من یا ماهی های من؟...اون دریایی که خواسته های تو نتونن توش زنده بمونن، ماهی های زیادی رو میکشه.

hypoxia _ Veritas

۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۸:۳۰
هدایت