حدی است حسن را
و تو از حد گذشتهای
تو نمی دانی! ولی صدایت باران بود. حالا هر روز در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد.
بهش فکر کردم.
بقیه، بقیهن!
ولی آدمای خاص زندگیم، مامانمه، بابامه، خواهرامن، رفیقمه...
و تویی، دلبر و معشوقهم.
و این پایان آنچه فکر میکردم بود ولی زندگی در جریان است.
به امید آغاز دیگر در کالبد افرادی که روحمان را آزرده نکنند.
درآن لحظه فهمیدم که عشقِ راستین، نه آغاز دارد، نه پایان.
ولی در اعماق تاریکی، نوری میشکافد که تنها چشمان جراحت دیده توان دیدنش را دارند.
شاید توهم ای رهگذر غریب، روزی این نور را در چشمان کسی بیابی که هرگز خنجر فراموشی را بر پیکر خاطراتت نخواهد کشید.
باشد که دیگری مرهمی شود بر زخم هایی که بر جانمان نشست.
اما از پای نیفتادیم گویی که در امید به روزی روشن سیاهی شب را گذراندیم.
به امید آن روز که من شفای او باشم.
و یادم دادی علاقه رنج ندارد. شور دارد.
و شوریدگی علاقه اسمش دیوانگی نیست.
اسم محترم و بزرگ و متبرکی دارد؛ شفاء.
نگاهش پر از حرفه. دارم از فضولی میمیرم و اون فقط نگاه میکنه. زیرچشمی و آشکارا. خنثی. حتی از حالات نگاهش نمیتونم بفهمم چی میخواد و چی تو سرش میگذره! منم نگاهش میکنم ولی حرفی ندارم. فقط میخوام ببینمش. با کیفیت فولاچدی.
اما اگر مجسمه میبود، میتونستم کنارش بایستم و دستم رو بهش تکیه بدم، سنگریزه کفشمو بیرون بندازم و سیر دلم نگاهش کنم.