اُفق

در هیجان رسیدن به کمالم

۱۸ مطلب با موضوع «HIM» ثبت شده است

تردید رفتن

من زخمایی که با اون همه زور و زحمت و کار و پول و ورزش و چمیدونم این مسخره بازیا سعی داشتی پنهونشون کنی دیدم، نه تنها پیداشون کردم، حسشون کردم. حست کردم. تو فکر می‌کنی ازین به بعد چند نفرو میتونی پیدا کنی که به جای اینکه از چیزایی که بدست آوردی بهره‌برداری کنن، برای چیزایی که از دست دادی سوگواری کنن؟ اصلا میدونی چقدر باید توی یکی ریز بشی، چقدر باید دوسش داشته باشی تا بتونی اون آدم آسیب دیده درونشو ببینی و بغلش کنی و سعی کنی زخماشو ببوسی؟ هیچکس! هیپکسو نمیتونی پیدا کنی. آدمای این روزا دنبال درو کردن و آماده خوردنن، نه کاشتن و آبیاری.

۲۹ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۰۰
هدایت

وعده دیدار

در انتظار تو بودم در سکوت این دیوارهای کاه‌گلی شهر، من چشم به راه تو بودم. همچون پرنده‌ای که مهاجرت را فراموش می‌کند و ماندن در قفس را انتخاب می‌کند. قول دیدار داده بودی عزیزم با واژه هایی نرم اما بی‌ریشه. تو از دیدار گفته بودی اما تنها صدایی بودی بی آوا یا نقشی بی‌رنگ. گفتی می‌آیی. آمدم. با تمام اشتیاقی که به دل داشتم. ولی تو تنها گذری زدی و رفتی. فرصتی برای دیدار داشتیم. اما تو بهانه آوردی. شهر دلگیر است. هوا بد است. جانم خسته است. حالا که باد می‌وزد تا بهانه‌ها و وعده‌هات را باخود ببرد، من هنوز ایستاده‌ام. نه برای تو، که برای آنچه می‌خواستم باور کنم. کسی که می‌خواهد راهش را پیدا میکند و کسی که نمی‌خواهد بهانه‌ای!

۲۸ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۴۵ ۲ نظر
هدایت

در ستایش مژه‌هایت

اگر از من بپرسی چه کار می‌کنی؟ می‌گویم فکر و اگر بپرسی به چه؟ می‌گویم به مژه‌هایت...

امروز داشتم ریمل می‌کشیدم به مژه‌هایم که همان لحظه یاد چشم‌هایت افتادم. مدتی پیش عکس چشمانت را به دوستم نشان دادم و گفتم نگاه کن! مژه داره... اوهم خندید و گفت خب همه آدم‌ها مژه دارن. دیوونه شدی دختر؟!

راست می‌گفت. اما حقیقت این است که همین چیزهای عادی و پیش پاافتاده، که در وجود همه آدم‌ها هست، در تو به شکلی دیگر است. انگار پرده چشم من برای اولین بار کنار رفته و توانایی دیدن این نعمت به من داده شده. انگار جهان را تازه می‌بینم و حتی مژه‌های خودم نیز برایم اعجازی تازه شده‌اند. اینک، کوچکترین نعمت‌های هستی، روح مرا به وجد می‌آورند.

هرگز آمد و شد آدم‌ها را در زندگی‌ام تصادفی و بی‌معنا نمی‌دانم. به ژرفای وجودم باور دارم که هریک، چه بمانند و چه بروند، پیامی دارند، درسی نهفته در دلِ حضورِ خود.

مدتی است، با خود فکر می‌کنم، درسی که عشقم به تو باید به من بیاموزد، چیست؟ احتمالا قرار است زیبایی را به من نشان دهی؛ آنچنان که پیش ازین هرگز ندیده‌ام. حتی اگر آن زیبایی متعلق به سرخیِ یک جوشِ کوچک باشد. تو به من می‌آموزی که شکوه، در ذاتِ همین معمولی‌ها نهفته است، فقط باید دیدگانِ دل را گشود.

۰۹ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۴۰ ۱ نظر
هدایت

در ستایش دست‌هایت

هربار که به دست هایت نگاه کردی یاد من بیوفت. مثل نفس که می‌کشی خدارا شکر می‌کنی. یا عطش، وقتی آب می‌نوشی از حسین یاد می‌کنی. هروقت دست‌هایت را دیدی یاد من بیوفت. چون دست‌هایت را خیلی دوست دارم.

اگر عشق ورزیدن به این همه شکوه گناه باشد، بدون پشیمانی انجامش می‌دهم. تمام آرزوی من، گناه بزرگ من، این است که فقط یک بار... فقط برای یک لحظهء بی‌زمان، بتوانم دست‌هایت را بگیرم. می‌خواهم گرمای آن را حس کنم، استحکامشان را و بدانم که این پناه امن‌ برای لحظه‌ای به من تعلق دارد.

دست‌هایت را آنقدر دوست دارم، که حتی اگر قصدشان گرفتن جانم باشد، چه افتخاری بالاتر ازین که آخرین چیزی باشد که لمس می‌کنم؟ با آغوش باز پذیرایشان هستم. و حالا...تصور کن که این دست‌ها، با آن همه قوت و صلابت، تصمیم بگیرند تا مأمن مهربانی شوند. تصور کن که بخواهند بر پوست من رقصی از عطوفت را تجربه کنند. درآن صورت، من چه می‌شوم؟

۰۲ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر
هدایت

ولی بودنت خوبه

عشق به سایه، نه به هستی...

سکوتی سنگین بعد از آن اعتراف نشست. "بودنت خوبه" جمله‌ای که باید بال‌هایم را باز می‌کرد، اما سنگینی‌اش مرا به زمین دوخت. گویی نه به من، که به سایه‌ام، به سکوتِ تسلی بخشِ حضورم اعتراف کرد. و بازهم حضور بر هستی پیروز شد.

و تو...تو که در مسیرت سخت می‌کوشی، شاید در سکوتم آسودگی یافته‌ای؟ یا این بودنِ من سنگری است در طوفان؟ پذیرفتم. اما این پذیرش تلخ‌تر از رد شدن است. چون می‌دانم اگر روزی این سایه محو شود، اگر این پناهگاه فرو ریزد، تو به دنبال من نخواهی گشت، به دنبال بودنم خواهی گشت. 

"بودنت خوبه" را شکافتم. هیچ عطری در آن نبود، هیچ حرارتی از اشتیاق، و هیچ جدیتی. تنها یک چیز داشت: سکون. سکوتی که درآن بود حتی سایه‌ام راهم محو می‌کرد. فهمیدم این جمله دری است همیشه نیمه باز. تا هروقت خواستی، با گام‌هایی بی‌صدا از آن خارج شوی. "هوا خوبه" یعنی نه سرد است، نه گرم، قابل تحمل است. یعنی بود و نبودت تفاوتی در ذات روزهایم نمی‌کند. فقط کمی از سنگینی راه می‌کاهد. اندکی...

و سکوتت بلندترین "نه" عالم بود. حسی اگر در میان باشد در سکوت هم جاری است، در سوال‌هایی که از ژرفای وجود می‌جوشد. ولی تو فقط بودنم را تحسین کردی آن هم نه مثل کسی که ستاره‌ای را می‌ستاید، بلکه مثل کسی که چراغ خیابان را روشن می‌بیند و می‌گوید: خوب است. فهمیدم من برایت مکان هستم نه معنا. ایستگاهی در مسیر سخت و پرچالشت. احتمالا حتی با خودت فکر نمی‌کردی بعد ازآن مسیر طولانی ایستگاهی بین راه وجود داشته باشد. لحظه‌ای بمانی و سپس به راهت ادامه دهی و هرگز بازنگردی.

حالا اینجا نشسته‌ام، در انبوهِ نگاه‌های شیفته‌ای که بر قامتم می‌خزند. می‌گویند:"چه زیبا"،"چه باوقار"،"چه مهربان"... و قلبم، این قلبِ حریصِ عشق، بازهم در جست‌وجوی آن نگاهی دیگرست، که بپرسد:امشب چه رویایی دیدی؟ غم چشمانت برای چیست؟ که بگوید: تو را نه برای بودنت بلکه برای چگونه بودنت می‌خواهم. با همه ترس‌ها، شکست‌ها و بی‌قراری‌هات. نگاهی که من را فراتر از بودنم بخواهد. نه برای سایه‌ام و نه حضور، که برای خودم.

شاید این تقدیر من است؛ عشق ورزیدن به کسی که بودنم را می‌ستاید که وجودم مفید است نه عزیز. و این برای من خیانت به تنهایی مقدسی است که شایسته یک عشق تمام عیار است. و شاید روزی فرا برسد که بودنم برای خودم کفایت کند. تا آن روز این سوال باقی می‌ماند: قرار است بودنم ستوده شود ولی خودم گم شوم؟ یا کسی پیدا می‌شود که بی منت به ژرفای وجودم بنگرد؟ 

پ.ن: پریشان نوشته

۱۶ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۳۵ ۴ نظر
هدایت

هرچه در او نیست همه نقص وجود است!

دیگران اگر نگاهشان بر توست، من غرقم در تو، از سکوتِ لب‌ها تا زمزمهء ناگفته‌هات. من نه با چشم که با جان و دل می‌بینمت. زمان می‌ایستد ولی گام‌های تو عجله دارند. کاش کمی معطل کنی تا قربان تار به تار مویت شوم، پیشانیِ بلندت، زخمِ گوشه چشمت، قهوه‌ء چشمانت، خمِ بینیت و خطِ لب‌هایت، ریشِ سیاه و روشنی رخسارت، قدرِ قامت و سرمهء رفتارت. کافر نشوم به تماشایت! نورِ جمال خدایی.

۰۸ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۵۰ ۱ نظر
هدایت

بی حوصله

تو فقط قوی بمان

من کلی اشک دارم

برای هردومان

۰۷ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۱۷
هدایت

شوخی

و من چقدر با تو صادقم ولی ساده نه! چقدر حساسم روی تو و تو چه بی‌خیالی از من. دلم برات تنگ شده. آره خیلی وقت شده. قسم به غرورت نازنینم دیگه هرگز از احوال دلم باخبرت نمی‌کنم تا شکستن غرور...شوخی کردم، حوصله ندارم، روی مخم نرو.

۰۲ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۱۶
هدایت

صبحت بخیر عزیزم

وقتی از پشت گوشی باهام صحبت می‌کنی بعدش دلم نمی‌خواد چیزی بشنوم. میترسم صدات بپره. کاش همه چیز ساکت شه، کاش بعد از شنیدن صدات بلافاصله کر بشم تا فقط صدات بمونه تو سرم.

۰۱ تیر ۰۴ ، ۱۶:۲۲
هدایت

یک%

اگر یک درصد فردایی بود و من نبودم بدون خیلی خوشحال شدم  از آشناییت...

غم اینکه دیگه قرار نیست ببینمت کل وجودمو گرفته. حالا دیگه فایده نداره. حتی اگر ساعت ها تو طبقه منفی دانشگاه منتظر بشینم که یک لحظه رد شی هم... دیگه فایده نداره. کاش اینقدر دقیق نمی‌بودم و سه‌شنبه‌ها وچهارشنبه‌ها عصر برای دیدنت رو نیمکت نمی‌نشستم. راه رفتنتو حفظ نمی‌کردم. بعد تو دلم قربون پیرهنت نمی‌رفتم.

دیشب بعد از لازانیا که داشتی وسایلتو جمع می‌کردی، پیامت شبیه نامه خداحافظی بود. غصه ندیدنت یه طرف، احتمال اون یک درصدهم یه طرف. رو تخت نشستم و مثل ابر بهار گریه کردم. بچه ها می‌گفتن: اینقدر اخبارو پیگیری نکن اعصابت خراب میشه. حالا فردا میری پیش خونوادت... منم از موقعیت استفاده کردمو تا می‌تونستم برای اون یک درصد و کل روزایی که قرار بود نبینمت، گریه کردم.

۲۱ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷ ۰ نظر
هدایت

بهانه لازانیا

دریغ از یک اتفاق!

مثلا اتفاقی دیدنت

حالا که می‌خواهی بروی ازین شهر دلگیر

چشم‌هایم را با خود ببر

می‌خواهم تماشایت کنم

بس نبود همان چندبار دیدنت

یا از روی عکس بوسیدنت

پس لب‌هایم راهم ببر

قرار نیست دلتنگ شوم

دلم را بردی

جای خالیش را در سینه حس میکنم

ولی جانم بیقرار می‌شود

اگر کیفت سنگینی نمیکند

جانم را با خود ببر

ای من قربان اولین دکمه پیراهنت.

۲۰ خرداد ۰۴ ، ۱۷:۴۳ ۱ نظر
هدایت

میخوای بکشیمون؟

حدی است حسن را

و تو از حد گذشته‌ای

۱۶ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۲
هدایت

عزیزم

چیزی هست که بخوای بهم بگی ولی روت نشه؟

۰۶ خرداد ۰۴ ، ۱۳:۴۵ ۲ نظر
هدایت

28 ثانیه باران

تو نمی دانی! ولی صدایت باران بود. حالا هر روز در اتاقم باران می بارد. و هر شب تا وقتی به خواب روم، روی بالشم باران می بارد. وقتی کتاب میخوانم، بی آنکه برگه ها تر شوند باران می بارد. 

پ.ن: 28 ثانیه وویس

۰۴ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۹
هدایت

نماز سروقت

از وقتی شدی تنها دعای بعد از نمازم، ایمانم قوی تر شده.

۰۳ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۲۶
هدایت

بقیه

بهش فکر کردم.

بقیه، بقیه‌ن!

ولی آدمای خاص زندگیم، مامانمه، بابامه، خواهرامن، رفیقمه...

و تویی، دلبر و معشوقه‌م.

۰۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۶
هدایت

صفحه آخر

و این پایان آنچه فکر می‌کردم بود ولی زندگی در جریان است.

به امید آغاز دیگر در کالبد افرادی که روحمان را آزرده نکنند.

درآن لحظه فهمیدم که عشقِ راستین، نه آغاز دارد، نه پایان.

ولی در اعماق تاریکی، نوری می‌شکافد که تنها چشمان جراحت دیده توان دیدنش را دارند.

شاید توهم ای رهگذر غریب، روزی این نور را در چشمان کسی بیابی که هرگز خنجر فراموشی را بر پیکر خاطراتت نخواهد کشید.

باشد که دیگری مرهمی شود بر زخم هایی که بر جانمان نشست. 

اما از پای نیفتادیم گویی که در امید به روزی روشن سیاهی شب را گذراندیم.

۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۴ ۱ نظر
هدایت

سه‌شنبه

نگاهش پر از حرفه. دارم از فضولی می‌میرم و اون فقط نگاه میکنه. حتی از حالات نگاهش نمیتونم بفهمم چی تو سرش می‌گذره! منم نگاهش میکنم ولی حرفی ندارم. فقط میخوام ببینمش. با کیفیت فول‌اچ‌دی.

اما اگر مجسمه می‌بود، می‌تونستم کنارش بایستم و دستم رو بهش تکیه بدم، سنگریزه کفشمو بیرون بندازم و سیر دلم نگاهش کنم.

۱۴ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۱
هدایت